تا دستت را می گیرم بی اختیار دست می کشم از تمام دنیا
ای تف به جهان تا ابد غم بودن ای مرگ بر این ساعت بی هم بودن
من اینجا بس دلم تنگ است هر سازی که می بینم بد آهنگ است
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش قبله ای دارد و ما زیبا نگار خویش را
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارد من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
آینه ی ضمیر من جز تو نمی دهد نشان
آشکارا نهان کنم تا چند ؟ دوست می دارمت به بانگ بلند
نه به چاهی نه به دام هوسی افتاده دلم انگار فقط یاد کسی افتاده
کاش فردا خبر مرگ مرا برسانند به تو هم تو آرام شوی هم دل سرگشته ی من
این دل که به یادت همه دم مست و خراب است گر بر سر آغوش تو می بود چه می شد ؟
این سر که ز اندیشه مرا بر سر زانوست گر بر سر زانوی تو می بود چه می بود؟
در این جادو شب پوشیده از برگِ گل کوکب دلم دیوانه بودن با تو را میخواست ...
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست...؟!
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی بار پیری شکند پشت شکیبائی را...
گاهی آدمی دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!
حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت دارم ......
تقدیرمن این است ڪه با درد بسازم از این دل نامرد دلی مرد بسازم...
هر که با مثل تو اُنسش نبود، انسان نیست
-بس که خمیازۀ فریاد کشیدم، دیریست ؛ خوابهایم همه کابوس، همه فریادند…
خلوتپرست گوشهٔ حیرانیِ خودیم یعنی نگاهِ دیدهٔ قربانی خودیم
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت...
هنر عشق فراموشی عمر است، ولی خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
نَگردم گِرد معشوقی که گِرد دل نمی گردد!
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من!