در ماندهام به دردِ دلِ بی علاجِ خویش...
مسافرخانه ای سرراهی ام آنکه می آید و آنکه می رود مسافر است!
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی...
این شهر مرا با تو نمى خواست عزیز...
سوزی که درون دل ما می وزد این بار ؛ کولاک شبانه است نسیم سحری نیست...
وقتی قلبم در دل تو می تپد چه جوری از خودم بگویم
بغل کن مرا چنان تنگ که هیچکس نفهمد زخم.... روی تن من بود٬ یاتو
️️️️️️دوریِ راه به نزدیکیِ دل چاره شود...
کیستی که من این گونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم …...
عشق شادی ست عشق آزادی ست عشق آغاز آدمیزادی ست
معشوق من شعر است و هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است .
نگاهت آباد ای عشق! اما، پلک بر هم زدنت خانه خرابم کرده است
گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیست پوشیدن این آتش سوزنده محال است...
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش.....
من اتفاقی بودم که انگار تنها در چشمان تو رخ میداد...
بی تو ؛ من خاصترین خاصیتم تنهاییست...
آفرید این جَهان به خاطرِ عشق آنکه ایجاد کرد هَستی را....
دوستت می دارم و بیهوده پنهان می کنم...
در اینکه زن ، یک اثر هنریست شکی نیست !
روزی که آه من به هواخواهی تو خاست در خواب ناز بود نسیم سحر، هنوز!
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را
هوای خواب ندارد دلی که کرده هوایت...!
حدیث دوست با دشمن نگویم که هرگز مدعی محرم نباشد
تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن