آشناست به بوی قدم هات کوچه
در یک رستاخیز ساده! از باورهای پوشالی شاید عاشق کلاغ شود مترسک
سیاه چال! گونه ای با خنده ی ساختگی
رودخانه خشک شد و ماهیان مردند سنگها اما حمام آفتاب گرفتند!
دچار یعنی دو پا داشتئه باشی اما برای رفتن این پا و آن پا کنی
اندیشه ی پرواز سهم قاب پرنده
باران تمام مرا ششت جز دلم که جای پای توست
از قبیله چوبها دود بر خاست آنها به مرگ علامت می دادند
دفترم را بر می دارم و شعر هایم را نگاه میکنم صدای بچه ها می آید
چشمهایم را نخواهم شست تو را باید همانگونه ببینم که بار اول دیدم
یک جا بمان نگاه گندمزار به هم می ریزد
من خواب های زنی هستم که بر طاقچه می تابد
طرح زیبایی در سر ابر است آبشاری به عظمت دریا
سوری بپاست در ٍثور گل ها صورش دمیده اسرافیل فصل ها
دیگر هیچ شعری به سراغم نمی آید کاش پشت پای آخرین واژه آب می ریختم
گل یا پوچ چه فرق می کند؟ یک طرف بازی که تو باشی هر دو دستم پر است
تو راهت را کشیدی و رفتی چه نقشه ی راهی از این بهتر
گوشه ندارد زمین گرد است
تا می کنم لباس عزا مصیبت پشت مصیبت
تمام سهم من از جاده پیچیدن به خیال توست
نیستی که انگار باد با تو به دوردست ها گریخته
چه قدر در باشم دیوار بشنود
بی ثواد بودم! که تو را یار خواندم
همهمه ی علف زاران حرف از باد است