پرسیدن احوال دلم عین عذاب است از بس که خراب است،خراب است،خراب است...
به هر جا می رسم افسانه ی عشق تو می گویم به این افسانه گفتن عاقبت افسانه خواهم شد
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
میرود کز ما جدا گردد، ولی جان و دل با اوست، هرجا میرود
خنده قبلا بود بر هر درد بی درمان دوا! بوسه شد درمانم از وقتی که بوسیدم تورا
ملال آور تر از تکرار رنجی نیست در عالم نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه میگیرد
سبز میپوشی کویر لوت جنگل میشود عاقبت جغرافیا را هم تو عاشق میکنی.
رفته ای از بَرَم و از دل من بی خبری آه این خاطره ی لعنتی ات پیرم کرد هادی نجاری
منشین ترش از گردش ایام که صبر تلخ است ولیکن بر شیرین دارد
آخر قصد من تویی غایت جهد و آرزو تا نرسم ز دامنت دست امید نگسلم
من نشاطی را نمی جویم به جز اندوه عشق من بهشتی را نمی خواهم به غیر از کوی دوست
هوای گل ز خوشی یاد می دهد، لیکن چه سود چون تو فرامش نمی شوی ما را
هنوز با همه دردم امید درمانست که آخری بود آخر شبان یلدا را
چه خوابی دیده ای بانو برایم من نمی دانم ولی با یاد تو خوابی بر این چشمم نمی آید
جهان را دائما این رسم و این آیین نمی ماند اگر چندی چنین ماندست، بیش از این نمی ماند
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی تا درِ میکده شادان و غزل خوان بروم
هرچه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی تا بداند غم تنهایی و دلتنگی ما
من آن مرغم که افکندم به دام صدبلا خود را به یک پرواز بی هنگام کردم مبتلا خود را
هر چه از دوست رسد ناخوش و خوش، خوش باشد شربت وصل ازو، تلخی هجران هم ازوست
آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی کی بود؟ کجا رفت؟ چرا بود و چرا نیست
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
من از افتادن نرگس به روی خاک دانستم که کس ناکس نمی گردد از این افتان و خیزانها
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب دایم این خانه خرابست ازین خانه خراب