متن حسن سهرابی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسن سهرابی
ای یار به یکباره مرا درد شدی
دزدیده ز من چه دیدی و ترد شدی
از زیرکی ات به عمق جان فهمیدم
نادیده بیامدی و همدرد شدی
ای کاش دلِ ما اسیرِ نیرنگ نبود
همفکرِ گناه و فتنه و ننگ نبود
با اینهمه کشتار در عالمِ ما
در فکرِ سلاح و جبهه و جنگ نبود
دلم تنهای تن ها شد دوباره
شبیه مرغ مینا شد دوباره
در این دریایِ مواجِ زمانه
اسیرِ موج غمها شد دوباره
ای کاش گِدا به پادشاهی نرسد
این اهل خطا به جایگاهی نرسد
با این همه تزویر در خانه ما
هیچ اَهرمنی به جایگاهی نرسد
حسن سهرابی
بی صدا مهر و وفا و بندگی ها در گذشت
بی هوا مهر و وفای زندگی ها در گذشت
لاجرم بر ما گذشت آنچه نباید می گذشت
بی وداع عشق و صفای زندگی ها درگذشت
sohrabipoemحسن سهرابی
( بر ما گذشت آنچه نباید می گذشت)
بیصدا عشق و وفا و بندگی از حد گذشت
تا که بستم چشم خود یک لحظه یارمن گذشت
بی دفاع عشق و وفا در زندگی شد سرگذشت
حسن سهرابی
Sohrabipoem
من از خشم هستی بلا دیده ام
که از رنج و سختی شفا دیده ام
ندارم شکایت ز دنیایِ دون
من از چشم خود هم جفا دیده ام
حسن سهرابی
پُر کن از سوسن و سنبل همهٔ ذهنت را
و تُهی کن همهٔ نفرت را،
قلبتان را پُر از مهر خدایی بکنید.
بگذار که تنها
بِرَود تا ته آن ثانیه ها.
دِلتان را بسپارید به باد.
بسپارید به دستان خدا.
بوی بهار در تن ثانیه ها پیچیده است،
بگذار که...
چه دل انگیز است،شکوه بهار
در اندوه زمستانِ بیقرار
در هیاهوی کلاغ ها و کفتارهای بی تبار
شکوفه های سر برآورده از سوز خزان
نشان از روییدن جوانه هاست
زمان پریدن پروانه هاست
فرمان دل بریدن از بهانه هاست.
و چه دل انگیز است،دمیدن سرود عشق
در ساز هستی.
خزانِ...
دانی که فرهاد چرا غمگین است
از این همه اخلاص چه دل چرکین است
امروز که بینی دلش غمگین است
اندر غم احساس آن شیرین است--------
شاعر حسن سهرابی
دِلَم اَندیشه را بی تاب می دید
تمام بیشه را در خواب می دید
میان اینهمه فریاد مرداب
تبر بر ریشه را جذاب می دید
حسن سهرابی
دانی که مرا طاقت بسیار نمانده است
در چهره من گریهٔ به اجبار نمانده است
اندر پس آن چهرهٔ غمبار
در حافظه ام چهرهٔ آن یار نمانده است
در چشم تو از هوس هوایی باشد
گمراهی و عشقِ بی وفایی باشد
از آنچه شود سهم تو در راندن من
تنهایی و درد بی شفایی باشد
روزگار عجیب خُشکیده است ز بی مهری باران.
مَشک آویخته شده بر در خانه تهی از آب است.
ساقی تشنه لبان مست به مسجد به نماز است.
همه دلخسته ز بی مهری هم......
همه تن ها،چه دلگیر ز تنهایی هم.
در این همهمه و ظلم فراوان,هراسان
همه آزرده ز تنهایی...
زیبای نا پیدای من
بی گمان تو به غزلی ناگفته می مانی....که بر زبان
هیچ شاعری جز من جاری نشده ای .
ومن تنها شاعری هستم بی شعر،که تو را عاشقانه سروده ام.
و غزلت یگانه ترین سروده هستی ام شد.
حسن سهرابی
ارتش چشمانت چه حماسه ای آفرید...
با نگاهی آشنا..
آنسان که اسیر کرد همه سپاه
چشمانم...
حسن سهرابی
در دوردستها به دور از هیاهوی روزها و بزم ها و رزم ها..
رقص گلها وبرگ ها و رنگ ها را به تماشا نشسته ام.
همگی ناگزیر به تغییریم.ظهور نزدیک است....
پادشاه فصلها(( پاییز)) چهره نمایان کرده است.
حسن سهرابی
پایان بی آغازی است وصلت عشق و مرگ،،،،،،،،
درسرزمینی که مبلغانش جاودانگی و فرزانگی
را درروزی که نخواهد آمد
به تو نوید می دهند.
حسن سهرابی
آرزویم این است جانا
که چُنان تیغِ فَلَک
بَر زَنَد از ریشه تو را
که دِگَر رنگ خوشی
هیچ نیایَد به دِلَت.
حسن سهرابی
sohrabipoem
به دورانی که شیر دَربَند و
دل چرکین
زِ دستِ نامرادیهای دوران است.
چه نا زیباست:
کوکِ سازِ نامَردی
به دستِ
کَرکس و کفتار.
حسن سهرابی
sohrabipoem
در مثنویت شعر زدریا بنویس
چکامه ای از((حاله))شیدا بنویس
گَر مثنویت با دلِ ما همراه است
فصلنامه ای از هجومِ غمها بنویس
حسن سهرابی
sohrabipoem
سُخنها رَدِپای وَهلِ مرگ است
که دائم با دلِ من در نبرد است
دلی خسته چُنین پیغام سَر داد
که مَرگ با جانِ من در جنگِ سرد است
حسن سهرابی
sohrabipoem