جمعه , ۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دوست داشتم از ماه بیایم، از فرسنگها راه دوراز کهکشان های راه شیری، از عمق ستاره های طلایی چشمک زناز بند بندِ ابرهای منهدم آسمانیاز ارتفاع سبز ...،از خدایی دورکه در آسمانی پر ستاره و خورشید ما را نگاه میکندرعنا ابراهیمی فرد...
همه ی دستها دستی می خواهند که روزی گرم و محکم بگیرتشان، دستی پر از هوایت را دارم های بی انتهاهمه ی چشم ها چشمی می خواهند که به معنای تو بی نظیری نگاهش کندهمه ی لبها لبی می خواهند،که با گفتن دوستت دارم تسکینی باشد برای روزهایی که حتی حوصله ی خودشان را هم ندارندرعنا ابراهیمی فرد...
همیشه بعد از سالها به اشتباهمان پی می بریمسالها بعد از جوانی،سالها بعد از عمر رفته!یک تصمیم گیری درست و به موقع می توانستما را از سال هایی پر از عذاب باز دارداما نتوانستیم...همیشه از تنهایی به یک پناهگاه ناامن پناه بردیمو آخرمان شد پشیمانیرعنا ابراهیمی فرد...
نور باید بوددر همهمه ی خاک های سردنور باید بوددر تاریکیِ فصل های پر اندوهنور باید بودنور ...رعنا ابراهیمی فرد...
باد می وزدطوری که انگارروزی عهد نبسته بودبا دلم نگاهم که آرام گیرد آرام ...شب حرف می زندپشت سرش،طوری که انگار سالهای کمیچشمانم با دستهایش بارانی شدهنجات دهندهپشتِ ساعتهای قرن ایستاده!و من دلگیرم از وزش دلگیرم از لرزش نگاه هااز برگ هاییروی درختانی نامعلوم،دیر فهمیدم ...دیردیر دستِ شب و بادهر دو در یک کاسه بودرعنا ابراهیمی فرد...
طولی نکشیدکه فهمیدم جزء خودمهیچ کس نمی تونه کمکم کنهجزء خودم هیچ کساز خنده های ته دلم شاد نمیشهجزءخودم کسی حال دلم رو نمی فهمهپس فهمیدم ... قدر خودمو خیلی باید بدونمرعنا ابراهیمی فرد...
وقتی عاشق شد، همه ی زندگی اش را به پایش ریخت!خودش را از همه جا دزدید، از دنیای مجازی از دنیای واقعی باور کرد که عاشق است باور کرد که نباید تنها زیستباور کرد نیمه ی گمشده اش را پیدا کرده استاما ندانست که در این زمانه ی بی های و هوی نباید کسی را زود باور کرد! رعنا ابراهیمی فرد...
کمی تغییر کن ...نه برای دیگران، برای خودتنه بخاطر شرایط، به خاطر دلترعنا ابراهیمی فرد...
بعضی خاطره ها را نباید نزدیکش شدنباید خواست که دوباره تکرار شود نباید مزه اش را تغییر دادگاهی ...خاطره ها با بازگشت ها به همان نقطهنه تنها به مذاق خوش نمی آیند ،بلکه ...ناب ترینلحظه های زندگی را هم خراب میکنندرعنا ابراهیمی فرد...
منتظر بهار بودمتا سراغت را بگیرم!تا بهانه ای داشته باشمبرای سلامی دوباره ...خواستم بدانیبودنت برایم زندگیست!رعنا ابراهیمی فرد...
دارد می آید ...خورشید وعده ی دیدار نسیمش را دادهو قلبها در تپشی هیجان زدهاین را مکتوب کرده انددارد می آید و نگاه ها در آینه های به انتظار کشیدهصف ایستاده اندسلام ای بهارِ زندگیدستهای ما ...بعد از طوفانی سرد دلش هوایت را کرده استبیا ،که آدم ها اینجا...دلشان عجیب گرفته استرعناابراهیمی فرد...
آدم خسته اصلا نمیدونه چی داری میگی؟!دیگه چیزی از دنیا نمیخوادکه از دستت ناراحت هم بشه یه دنجِ فراموشی میخواد که همه چیز رو فراموش کنهیه دل سیر شده از زندگی داره کهمیخواد بره و دیگه برنگردهاصلا براش مهم نیست که چی دربارش فکر میکنی آدم خسته ...حتی بهشت رو هم بهش بدی دیگه نمیخواد! رعنا ابراهیمی فرد...
سلام ...سلام بر خیابان های منتظرسلام بر کلمه ی مرموز خوشبختیسلام بر نگاه های گرم آفتابسلام بر دلهای گره خورده به آینهسلام بر گلهای شکفته شدهسلام ...اینجا دختری از جنس بهارچشم به راه ایستاده!رعنا ابراهیمی فرد...
زیاد درد و دل نکن،بعدش یا قلبت میسوزه یا فکرت داغون میشه!حرفهایی که از وسط سینه دربیاد به هزار و یک شکل دیگه تعبیر میشه!رعنا ابراهیمی فرد...
آدمها بزرگ می شوند،چه با درد چه با بی خیالیچه با روزهای پر اندوه ، چه با خنده های سرمستانهزمان نمی ایستد ، پس درجا زدن مفهومی نخواهد داشتباید قدم بزنی و پله ها را یکی پس از دیگری بالا برویفراموش نکن،تو باید روزی مقتدرانه به اوج برسیرعنا ابراهیمی فرد...
دلتنگ هم نیستمکه بگویم دلم برایت تنگ شده!اینجا هوا صاف است،آفتاب لبخند می زندو من یاد گرفته ام ...زندگی ام را خودم بسازمرعنا ابراهیمی فرد...
عشق را در پیرمردی دیدم که سی سال تمامبرای همسرش گریه می کندو هنوزَِ هنوزم با نبودنش آشتی نکرده استآنوقت هستند کسانی که کنارشان هستید اما با بی توجهی زنده به گورتان می کنند وفا چیزی نیست که در مغازه های سر کوچه بفروشنددل بزرگی می خواهد و ذاتی پاکرعنا ابراهیمی فرد...
من زاده ی بهارم!همان که با گلها آغشته استهمان که دستهایش نویدِ زندگیآرامش بخشِ نگاه های حزن آلوده استرعنا ابراهیمی فرد...
بهارم بیا ...دلم لک زده با آفتابت پیاده روی کنمرعنا ابراهیمی فرد...
سال نو را برایت سال نور آرزو میکنمسال تشعشعِ انرژی های فراوان مثبتسال امید ،،،سال آرزو سال رسیدن به تمام خواسته های کِز کرده در گوشه ی دلت🌿سال نو مبارک⚘️رعنا ابراهیمی فرد...
غوغا غروب را ...در میان نگاه های خسته من خواهد کاشترعنا ابراهیمی فرد...
چگونه باید گفت :که از قانون بی رحم طبیعت دلگیرمکه من از مرگ بیزارمرعنا ابراهیمی فرد...
از تمام دنیا یک زن بودن کافی ستتا خود را ...در انتهای خود کشی های روزانه نبیندیک زن بودن کافی ستتا خود ، شعر جداگانه ای باشد از نیازنیازمند فنجان ، فنجان حرف خوشنیازمند یک سبد آرامش ...تا ببافد موهایش رانیازمند یک بغل قدردانیتا بنوشد چایی داغ اش راو نیازمند یک سبد احترام و دلگرمیتا بهمد نیاز خانه اش رااز تمام دنیا یک زن بودن کافی سترعنا ابراهیمی فرد...
در من زنی نهفته استکه از جان می گذرد ؛تا مهربانی حرف هایش را بزندرعنا ابراهیمی فرد...
در زمستانی که عشقدر خانه نشسته باشدگرم تر از تابستان می توان خندیدرعنا ابراهیمی فرد...
دوست داشتم از ماه بیایماز فرسنگها راه دوراز کهکشان های راه شیریاز عمق ستاره های طلایی چشمک زناز بند بندِ ابرهای منهدم آسمانیاز ارتفاع سبز ...از خدایی دور که در آسمانی پر ستاره و خورشید ما را نگاه میکندرعنا ابراهیمی فرد...
آدمها همیشه با زخم نمی میرندبیشترشان با درد کشته می شوندرعنا ابراهیمی فرد...
آدمها...متعلق به شهری که آنجا زندگی می کنند نیستندبلکه متعلق به جایی هستندکه تکه ای از قلبشان، آنجا جا مانده استرعنا ابراهیمی فرد...
کاش می گفتیکاش می گفتی نمی آییو من سماور و قوری را روی اجاق، منتظر نمی نشاندمجارو را از خواب بیدار نمی کردمو گل ها و گیاهان را به وعده ی دیدارپشت شیشه های ویترین خانه،نمی رقصاندمکاش می گفتی!؟رعنا ابراهیمی فرد...
از آنجایی که ماندمادامه دادمبا دستهای خالیبا ریشه های درختی خشکیده! با ساقه های گلی رنج دیدهبا تمام طبیعتِ قهر شده با زندگیبا قلبی ...دوخته شده با نخ و سوزناز آنجایی که ماندم ادامه دادم!تو چند بار... از جایی که مانده ایدوباره ادامه داده ای؟رعنا ابراهیمی فرد...
،سرما آمده استاما تو کوه باشبرف زیبایی اتشکوه باش، برفخوش حالیتخیانت نکن به شادی ...به خنده ...به نگاه های عاشقاخم به ابرو نیاورنیاورخم به ابرومصمم بااشهمچون سرمایی کهدریایی را یک شبه یخ می بنداندرعنا ابراهیمی فزد...
خدا حافظ پائیز !ممنونم از تو ،ممنونم کهخاطراتِ فراموش شده رادوباره زنده کردیممنونم برای ...بو*سه های برگهایتروی کفش های تنهای امممنونم از نگاه هایمِهر آمیزِ بارانِی اتممنونم از تو ،برای بودن های تکراری اتخدا حافظ پاییزِ ...پائیز ِ سردِ تنهایی امرعنا ابراهیمی فرد...
مگر می شود !؟پائیز از راه برسددلی تنگِ خیابان نشودمگر می شودپائیز بخندددلِ عاشقی غَنج نرود ،چَترش را بیاورد وهیچ کسی عاشق نشود!؟رعنا ابراهیمی فرد...
فصلی هستم برگ ریزان !وقتی دلتنگِ روزهای کودکی می شوموقتی ...امید هایم زرد رنگ ،نگاه های جوانی ام رابه صلیب می کشد !فصلی هستم برگ ریزان !وقتی تَنم ،پشیمان ...دورِ خاطره های خاک خوردهچرخ می زندوقتی ...عَهد ها به نسیم بادیزیرِ باران فراموش می شود !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که مرا بوسیدزیباتر شدم !دانستم ...دختری از جنس پائیزمرعنا ابراهیمی فرد...
روبه روی پنجره ایرو به درختانرو به پائیز ،دریچه ای رو به پاکی ،هوای دل انگیز ...یادِ دستانی هستمکه همچون ماه ،زلفانِ پریشان از دوری رانوازش می دادیادِ نگاه هایی کهایمان داشت به مهربانی امبه زیبائی های درونی امآینه ثابت کرد؛عشق هیچ گاه نمی میردوقتی ...قلبی برای بودن می تپدرعنا ابراهیمی فرد...
چَشمی لابه لای فصلی کهخَزان و بارانش ،وردِ زبانِ عاشقان استروی نیمکت های سرد ،زیرِ برگ ریزانِ درختان خیسبه انتظارِ دیداری ستکه هیچ گاه ...قرار نیست اتفاق بیفتد !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز آمده استبیا دل هایمان راکمی با آب باران بشوئیم !بیا حرف هایمان رارُک تر بزنیم !قضاوت های بیجا راپشت کوه هایی دورپنهان بکنیمکمی مهربان ترصادق تر ،کمی بیشتر عاشق بشویمرعنا ابراهیمی فرد...
فراموش کردماولین خنده ی صورتش را !فراموش کردمدستهای عاشقش رافراموش کردمهر چه بود و هر چه شد راهر چه گفت وهر چه گفت وهر چه گفت رافراموش کردم سکوت پائیز راخیابانی مُمتدقدم های عاشقانه را !قاب عکسی مانده بوداز خاطرات او ،پاک کردمپاک کردمعکس های دو نفره رارعنا ابراهیمی فرد...
مُهرِ سنگینی دارد !روی تمام نامه های عاشقانه می زندمادر بزرگ می گوید:عشق بدون اندوهِ پائیزی امکان ندارد!نامه های عاشقانه ای که سکوت می کنندو هیچ گاه به مقصد نمی رسندنامه های عاشقانه ی گمشده ای کهبوی باران می دهندبوی نَمِ روی بالش های شبانهبوی دلتنگی های دیوانه کنندهبوی محبتی که رنگش از دوری افسردهکسی خبر ندارد!مادر بزرگ به چشم دیده بودنامه های عاشقانه ،همان دل سپردگی های پائیز استرعنا ابراهیمی فرد...
پائیز بود که دیدمشچنگی به دل نمی زدتصوراتم را به هم ریخته بوددستهای زُمختیکه روحِ لطیفم را چنگ میزدو شاید او کمی بی ادب !و من شاید کمی حساس تر بودم!اما پائیز عشق را خوب بلد بودقدم های پائیزیدر خیابانی ممتدکار خودش را کرداو برایم ...زیباترین شعر ی شدبرای سالیانِ سالرعنا ابراهیمی فرد...
در یک روز پائیزیخزانِ برگها با من حرف زد !در یک روز پاییزیپسری دلش برایم تَپیددر یک روز پاییزیاولین شعر خوشبختی را سُرودمدر یک روز پائیزیدلم برای هیچ کس تنگ نشد !در یک روزِ پائیزیزیر باران خوشحال بودمدروغ است می گویند:پائیز رنگ غم دارد ! رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که می آید ...یادِ چشمانِ خیسِ دخترِ همسایهمی افتمیادِ چشمانِ خزان زده ی پاییزییادِ جاده ی عشقی یکطرفهیادِ شبهایی که لابلای خیال های گیجِ عاشقانهسرک می کشید !از این شاخه به آن شاخه ،کسی نمی داند پائیز سالها بعد ...او با دلش چه کرد؟اما اگر بودخواهر خوبی برای پائیز بود !رعنا ابراهیمی فرد...
مگر چند پائیز باید طول بکشد !؟تا تو بیاییچقدر باید برگهای زرد، خزان شوند!؟و چقدر بایدصداهای زیر پا ، گوشها را بخراشد !؟زمان را فراموش کرده ای!؟چند پائیز باید بگذرد ؟تا نیمکت چوبی کنارِ خانه اماندونفره شودفصل های سال ، قطار شده اندقدمهایت را سریع برندارییک قرررن طول می کشدنسخه ی یک قرن جدایی ؛تا امروز ...هیچ کس را شفا نداده است!رعنا ابراهیمی فرد...
باید رها شوم !از حَجمِ سوالهای بی جوابِ درختان سبزباید رها شوم !از خَزانِ سردرگم پاییزاز نغمه های شکست خورده ی آباناز چشم های باران زده ی اندوهباید رها شوم !از شِکوه های مادران سرخ ،از برگ ریزانِ گیجِ آذراز رُفتگران غمگینِ خیاباناز زخم های کهنه ی سکوتاز ساچمه های تردید ؛ل*ب های ریزِ فصل ها ...از پنجره ای گمنام ،دستانِ کوچکِ دختران پائیز رابو*سه می زنندباید رها شد ... !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز بود که عاشق شدمعاشقِ رنگ های خزانعاشقِ دستهای پُر مهر آبان ، آذر ، مهرعاشقِ بودن هایی که سکوتشان همپُر از آرامش بودپائیز بود که عاشق شدماما انگار امسالپائیز رنگ دیگری داردانگار امسال پائیز قهر استپائیز ... با رنگ های قرمزِ تیره ی خشک شدهدر خیابان آلوده استپائیز امسال ... خزان اش با تلخی ها آغشته استخون می گرید اما ...نمی خواهد لب بزندپائیز امسال ... بر سکوتی ممتد قدم می زندرعنا ابراهیمی فرد...
✍️هر سنی زیبایی خودش را داردتو همانقدر زیبایی که در بیست سالگی اتهمانقدر که در سی سالگی اتو همانقدر زیبایی که تازه چشم گشوده بودی!نگران پیری ات نباشقلبِ پاکی که داشته باشی در هر ده ای دو باره متولد میشوی!رعنا ابراهیمی فرد...
✍️آدم که باشی زخم های زیادی می خوریاولین زخم ها را همان روزی میخوریکه بنام انسانیت آدم بودی!رعنا ابراهیمی فرد...
شاخه های اقاقیِ قد بلندسرِ راه کودکی هایمان بودسرِ دستهایی که به ارتفاع نمی رسیداما بلند بلند می خندیدما چقدر خوشبخت بودیم🌱 رعنا ابراهیمی فرد...
پاکبان ...هر سال پائیزخزانِ برگها را جارو می کردیامسال ... خزانِ خون جاریستآنها را چه میکنی!؟رعنا ابراهیمی فرد...