پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
دست از فکر کردن به اینکه زندگی ات چگونه باید باشد بردار، جایی که الان هستی را در آغوش بگیرو قدر آن چه را که داری بدانرعنا ابراهیمی فرد...
جای خالیِ بعضی ها درد می کندمثل پدرمثل مادر ...مگر چه خواسته بودم از دنیاشانه های پدرم راکه تا ابد بهش تکیه کنم رعنا ابراهیمی فرد...
جهانی زیر نگاه هایم منتظر استزیر چشم هایم ...که وسعت دنیایی گمشدهبه خود گرفته استجهانی در نگاهم گم شده استجهانی سردرگمجهانی سردرعنا ابراهیمی فرد...
می گویم برواما تو بمان!بمان و پر کن تمام جاهای خالی که تو را کم داردرعنا ابراهیمی فرد...
همان لحظه که آینه را دیدیدرختی کاشتمدرخت بزرگ شدسایه ها بلندشالیزارها کوتاه،در آغوش سبزه هاچشمان پر مِهرت رامیان گلهای جوان پنهان کردمترسیدم!ترسیدم از ورای نابودی هاکسی بی صدا تو را بدزد و من دستهایم زیر درختی که کاشتم گِل آلوده بماندرعنا ابراهیمی فرد...
برای همه ی شما عشقی واقعی آرزو میکنمکه خیالتون از بودنش راحت باشهبدونین وقتی نیستین دلش کنار دلتون زانو زدهبدونین هیچ نگاهی نمیتونه اونو ازتون بگیرهو هیچ حرفی،هیچ قربون صدقه ای قدرت اینو نداشته باشه که ازتون دورش کنههیچ زیبایی، شما رو از چشش نندازهو دلتون به همیشه بودنش قرص باشهرعنا ابراهیمی فرد...
کاش میشد غم هایت را با دست هایم بشورم دور کنم خزان رااز خانه ای که هستیو بدوزم به نگاه هایت شادی راتثبیت کنم خنده هایی بی پایان!بخوانم به گوش هایتاز خوشبختی های زمانو تو همچنان گم شویگم شوی میان عطر و شمیم بارانو دست هایت پر شوداز بوی خوبِ زیستنرعنا ابراهیمی فرد...
همه چی به وقتش قشنگه! توجه کردن، عشق ورزیدن باهم بودن،کنار هم بودن، همه چی طی زمان به مرور تغییر می کنهحتی عشق ها، دوست داشتن های بی مثال! چه عاشقانه های داغ و سوزانی دیدیم که به مرور سرد شدن، زمان هیچوقت ساکت نمیمونه! همیشه حرفی داره برای گفتن و در کنارش شناخت آدمها، زمان می گذرد و آدمها را بهتر می شناسی و این شناخت بعضی وقتها منجر به یک خداحافظی بزرگی میشه یک خداحافظی ابدی ...رعنا ابراهیمی فرد...
تو مثل روز روشنیهمان قدر روشن که ماههمان قدر پر نور که خورشیدو همان قدر ، زیبا ...رعنا ابراهیمی فرد...
عشق معنایش را از دست داددوست داشتن مهربانی ...وفا ، خوبیرنگش را باختنگرانِ بچه های این دوره و زمانه امروزی اگر بخواهند از عشق بگویندنقاشی اش را چه رنگی خواهند کشیدرعنا ابراهیمی فرد...
وسط سرو صدا و آشفتگی میان خاطرات تلخ زندگییک نور با من است یک نور همیشگی....رعنا ابراهیمی فرد...
از وقتی برام موسیقی شدیدیگه هیچ آهنگی برام عزیز نشدرعنا ابراهیمی فرد...
سعی کن آغازش را به یاد بیاریروزهایی که قلبت اسیر نگاه هاش شده بودروزهایی که با هم بودن تنها آرزوت بود و لحظه شماری میکردی که هر آن اون رو ببینی، لبخندش رو با جان و دل بچسبونی وسط سینه ات و از خوشحالی بچرخونیآغازش را به یاد بیاردستهایی که امروز نمیخوای لمسش کنی!روزی گرفتنش آرزوی دست نیافتنی ات بودرعنا ابراهیمی فرد...
وقتی شکست می خوریسه کلمه هس که معجزه میکنه!این نیز بگذردرعنا ابراهیمی فرد...
وقتی کسی بهت گفت:دوسِت دارمزیاد جدی نگیر!دوست داشتن ، با عمل ثابت میشه نه با گفتنرعنا ابراهیمی فرد...
دوست داشتم از ماه بیایم، از فرسنگها راه دوراز کهکشان های راه شیری، از عمق ستاره های طلایی چشمک زناز بند بندِ ابرهای منهدم آسمانیاز ارتفاع سبز ...،از خدایی دورکه در آسمانی پر ستاره و خورشید ما را نگاه میکندرعنا ابراهیمی فرد...
همه ی دستها دستی می خواهند که روزی گرم و محکم بگیرتشان، دستی پر از هوایت را دارم های بی انتهاهمه ی چشم ها چشمی می خواهند که به معنای تو بی نظیری نگاهش کندهمه ی لبها لبی می خواهند،که با گفتن دوستت دارم تسکینی باشد برای روزهایی که حتی حوصله ی خودشان را هم ندارندرعنا ابراهیمی فرد...
همیشه بعد از سالها به اشتباهمان پی می بریمسالها بعد از جوانی،سالها بعد از عمر رفته!یک تصمیم گیری درست و به موقع می توانستما را از سال هایی پر از عذاب باز دارداما نتوانستیم...همیشه از تنهایی به یک پناهگاه ناامن پناه بردیمو آخرمان شد پشیمانیرعنا ابراهیمی فرد...
نور باید بوددر همهمه ی خاک های سردنور باید بوددر تاریکیِ فصل های پر اندوهنور باید بودنور ...رعنا ابراهیمی فرد...
باد می وزدطوری که انگارروزی عهد نبسته بودبا دلم نگاهم که آرام گیرد آرام ...شب حرف می زندپشت سرش،طوری که انگار سالهای کمیچشمانم با دستهایش بارانی شدهنجات دهندهپشتِ ساعتهای قرن ایستاده!و من دلگیرم از وزش دلگیرم از لرزش نگاه هااز برگ هاییروی درختانی نامعلوم،دیر فهمیدم ...دیردیر دستِ شب و بادهر دو در یک کاسه بودرعنا ابراهیمی فرد...
طولی نکشیدکه فهمیدم جزء خودمهیچ کس نمی تونه کمکم کنهجزء خودم هیچ کساز خنده های ته دلم شاد نمیشهجزءخودم کسی حال دلم رو نمی فهمهپس فهمیدم ... قدر خودمو خیلی باید بدونمرعنا ابراهیمی فرد...
وقتی عاشق شد، همه ی زندگی اش را به پایش ریخت!خودش را از همه جا دزدید، از دنیای مجازی از دنیای واقعی باور کرد که عاشق است باور کرد که نباید تنها زیستباور کرد نیمه ی گمشده اش را پیدا کرده استاما ندانست که در این زمانه ی بی های و هوی نباید کسی را زود باور کرد! رعنا ابراهیمی فرد...
کمی تغییر کن ...نه برای دیگران، برای خودتنه بخاطر شرایط، به خاطر دلترعنا ابراهیمی فرد...
بعضی خاطره ها را نباید نزدیکش شدنباید خواست که دوباره تکرار شود نباید مزه اش را تغییر دادگاهی ...خاطره ها با بازگشت ها به همان نقطهنه تنها به مذاق خوش نمی آیند ،بلکه ...ناب ترینلحظه های زندگی را هم خراب میکنندرعنا ابراهیمی فرد...
منتظر بهار بودمتا سراغت را بگیرم!تا بهانه ای داشته باشمبرای سلامی دوباره ...خواستم بدانیبودنت برایم زندگیست!رعنا ابراهیمی فرد...
دارد می آید ...خورشید وعده ی دیدار نسیمش را دادهو قلبها در تپشی هیجان زدهاین را مکتوب کرده انددارد می آید و نگاه ها در آینه های به انتظار کشیدهصف ایستاده اندسلام ای بهارِ زندگیدستهای ما ...بعد از طوفانی سرد دلش هوایت را کرده استبیا ،که آدم ها اینجا...دلشان عجیب گرفته استرعناابراهیمی فرد...
آدم خسته اصلا نمیدونه چی داری میگی؟!دیگه چیزی از دنیا نمیخوادکه از دستت ناراحت هم بشه یه دنجِ فراموشی میخواد که همه چیز رو فراموش کنهیه دل سیر شده از زندگی داره کهمیخواد بره و دیگه برنگردهاصلا براش مهم نیست که چی دربارش فکر میکنی آدم خسته ...حتی بهشت رو هم بهش بدی دیگه نمیخواد! رعنا ابراهیمی فرد...
سلام ...سلام بر خیابان های منتظرسلام بر کلمه ی مرموز خوشبختیسلام بر نگاه های گرم آفتابسلام بر دلهای گره خورده به آینهسلام بر گلهای شکفته شدهسلام ...اینجا دختری از جنس بهارچشم به راه ایستاده!رعنا ابراهیمی فرد...
زیاد درد و دل نکن،بعدش یا قلبت میسوزه یا فکرت داغون میشه!حرفهایی که از وسط سینه دربیاد به هزار و یک شکل دیگه تعبیر میشه!رعنا ابراهیمی فرد...
آدمها بزرگ می شوند،چه با درد چه با بی خیالیچه با روزهای پر اندوه ، چه با خنده های سرمستانهزمان نمی ایستد ، پس درجا زدن مفهومی نخواهد داشتباید قدم بزنی و پله ها را یکی پس از دیگری بالا برویفراموش نکن،تو باید روزی مقتدرانه به اوج برسیرعنا ابراهیمی فرد...
دلتنگ هم نیستمکه بگویم دلم برایت تنگ شده!اینجا هوا صاف است،آفتاب لبخند می زندو من یاد گرفته ام ...زندگی ام را خودم بسازمرعنا ابراهیمی فرد...
عشق را در پیرمردی دیدم که سی سال تمامبرای همسرش گریه می کندو هنوزَِ هنوزم با نبودنش آشتی نکرده استآنوقت هستند کسانی که کنارشان هستید اما با بی توجهی زنده به گورتان می کنند وفا چیزی نیست که در مغازه های سر کوچه بفروشنددل بزرگی می خواهد و ذاتی پاکرعنا ابراهیمی فرد...
من زاده ی بهارم!همان که با گلها آغشته استهمان که دستهایش نویدِ زندگیآرامش بخشِ نگاه های حزن آلوده استرعنا ابراهیمی فرد...
بهارم بیا ...دلم لک زده با آفتابت پیاده روی کنمرعنا ابراهیمی فرد...
سال نو را برایت سال نور آرزو میکنمسال تشعشعِ انرژی های فراوان مثبتسال امید ،،،سال آرزو سال رسیدن به تمام خواسته های کِز کرده در گوشه ی دلت🌿سال نو مبارک⚘️رعنا ابراهیمی فرد...
غوغا غروب را ...در میان نگاه های خسته من خواهد کاشترعنا ابراهیمی فرد...
چگونه باید گفت :که از قانون بی رحم طبیعت دلگیرمکه من از مرگ بیزارمرعنا ابراهیمی فرد...
از تمام دنیا یک زن بودن کافی ستتا خود را ...در انتهای خود کشی های روزانه نبیندیک زن بودن کافی ستتا خود ، شعر جداگانه ای باشد از نیازنیازمند فنجان ، فنجان حرف خوشنیازمند یک سبد آرامش ...تا ببافد موهایش رانیازمند یک بغل قدردانیتا بنوشد چایی داغ اش راو نیازمند یک سبد احترام و دلگرمیتا بهمد نیاز خانه اش رااز تمام دنیا یک زن بودن کافی سترعنا ابراهیمی فرد...
در من زنی نهفته استکه از جان می گذرد ؛تا مهربانی حرف هایش را بزندرعنا ابراهیمی فرد...
در زمستانی که عشقدر خانه نشسته باشدگرم تر از تابستان می توان خندیدرعنا ابراهیمی فرد...
دوست داشتم از ماه بیایماز فرسنگها راه دوراز کهکشان های راه شیریاز عمق ستاره های طلایی چشمک زناز بند بندِ ابرهای منهدم آسمانیاز ارتفاع سبز ...از خدایی دور که در آسمانی پر ستاره و خورشید ما را نگاه میکندرعنا ابراهیمی فرد...
آدمها همیشه با زخم نمی میرندبیشترشان با درد کشته می شوندرعنا ابراهیمی فرد...
آدمها...متعلق به شهری که آنجا زندگی می کنند نیستندبلکه متعلق به جایی هستندکه تکه ای از قلبشان، آنجا جا مانده استرعنا ابراهیمی فرد...
کاش می گفتیکاش می گفتی نمی آییو من سماور و قوری را روی اجاق، منتظر نمی نشاندمجارو را از خواب بیدار نمی کردمو گل ها و گیاهان را به وعده ی دیدارپشت شیشه های ویترین خانه،نمی رقصاندمکاش می گفتی!؟رعنا ابراهیمی فرد...
از آنجایی که ماندمادامه دادمبا دستهای خالیبا ریشه های درختی خشکیده! با ساقه های گلی رنج دیدهبا تمام طبیعتِ قهر شده با زندگیبا قلبی ...دوخته شده با نخ و سوزناز آنجایی که ماندم ادامه دادم!تو چند بار... از جایی که مانده ایدوباره ادامه داده ای؟رعنا ابراهیمی فرد...
،سرما آمده استاما تو کوه باشبرف زیبایی اتشکوه باش، برفخوش حالیتخیانت نکن به شادی ...به خنده ...به نگاه های عاشقاخم به ابرو نیاورنیاورخم به ابرومصمم بااشهمچون سرمایی کهدریایی را یک شبه یخ می بنداندرعنا ابراهیمی فزد...
خدا حافظ پائیز !ممنونم از تو ،ممنونم کهخاطراتِ فراموش شده رادوباره زنده کردیممنونم برای ...بو*سه های برگهایتروی کفش های تنهای امممنونم از نگاه هایمِهر آمیزِ بارانِی اتممنونم از تو ،برای بودن های تکراری اتخدا حافظ پاییزِ ...پائیز ِ سردِ تنهایی امرعنا ابراهیمی فرد...
مگر می شود !؟پائیز از راه برسددلی تنگِ خیابان نشودمگر می شودپائیز بخندددلِ عاشقی غَنج نرود ،چَترش را بیاورد وهیچ کسی عاشق نشود!؟رعنا ابراهیمی فرد...
فصلی هستم برگ ریزان !وقتی دلتنگِ روزهای کودکی می شوموقتی ...امید هایم زرد رنگ ،نگاه های جوانی ام رابه صلیب می کشد !فصلی هستم برگ ریزان !وقتی تَنم ،پشیمان ...دورِ خاطره های خاک خوردهچرخ می زندوقتی ...عَهد ها به نسیم بادیزیرِ باران فراموش می شود !رعنا ابراهیمی فرد...
پائیز که مرا بوسیدزیباتر شدم !دانستم ...دختری از جنس پائیزمرعنا ابراهیمی فرد...