متن سیامک عشقعلی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات سیامک عشقعلی
چشم های عاشقت شد شاعر این مثنوی
حرف هایی دارم ای زیبا که باید بشنوی
خوب من! دلخواه من! ای اولین و آخرین!
هیچ می دانی خدای من شدی روی زمین؟
هیچ می دانی که عشقت شد دلیل بودنم؟
قلب من هستی و با من زنده ای دور از تنم!...
باید رها می کرد بغضم دامنت را
باید به آتش می کشیدم رفتنت را
آنقدر نامحرم شدی، در هیچ شعری
دیگر نمی بوسم لبت را، گردنت را...
◾شاعر: سیامک عشقعلی
دخترم!
حتی اگر زمین
از انقراض پلنگ ها پر شد،
تو همچنان و همیشه
ماه بمان!
نه در چشمه
نه در اقیانوس
که در دامن آسمان!
و رسالت شیرین تو
همین تابیدن روشنایی ست
به نام زن...
◾سیامک عشقعلی
حالا که پرچم ها سیاه هستند!
و جنگ دارد شیوع پیدا می کند،
بیا از عشق بگوییم!
شاید آدمیزاد
تفنگش را زمین بگذارد
و نگاهش
در رنگین کمان زندگی
لبخندی را دنبال کند
که می رسد به آزادی!
به انسانیت! به دوستی! به ... به ...
هرچند خوب بودن در...
همه ی حرف مرا می دانی
ننویسم هم اگر، می خوانی
و چه خوشبوست هوایت اینجا
تو گلی! وسوسه ی کاشانی!
تو طلوع خزری با هر صبح
تو خلیجی! ابدی می مانی!
تو دماوند غرورم هستی
به خدا سبزتر از گیلانی!
من و دریا به تو عادت داریم
تو تلاطم...
باز هم بوی خوش یاس آمد
مرد دریایی احساس آمد
یک صدف داد به شب اقیانوس
شوق رقصید که الماس آمد
قصه ی آب و ادب شد تفسیر
آیه ی غیرت و اخلاص آمد
باوفا بود به عهد ماندن
اجمل و افضل فی الناس آمد
دامن عرش معطر شد و...
مرگ، بیداری عجیبی ست!
ناگهان چشم هایت را باز می کنی
و دیگر
خوابت نمی برد...
| سیامک عشقعلی |
خانم! وقتی گنبد آقارو دیدی...
غم و تنهایی مو یادت بمونه...
بگو: اینجا یکی با قلب خسته
سلام بی کسیشو می رسونه!
قنونت وقتی از بی تابی پر شد
بگو دنیای ما درگیر درده
بگو اینجا هوامونو ندارن
بگو حال و هوامون خیلی سرده...
ضریحش رو که بوسیدی با گریه...
مرا مادرانه تر به آغوش بکش!
درد
درد
درد
می چکد از تمام وجودم...
لب هایم را دوخته اند
اما سکوتم...
سکوتم را نوازش کن!
با سکوتم حرف بزن!
سکوتم را گوش کن!
و بعد؛
بگذار بخوابم...
هزار سال دیگر بیدارم کن
خواب مرحم است ولی
برای دردهای عمیق
شاید...
فشنگ هامان که تمام شد
سازت را بردار
شعر از من
آواز از تو
و رقص،
از مشت ها!
کلمه تمام نخواهد شد
برای آزادی!
«سیامک عشقعلی»
به تلخی بغض خود را خورد شاعر
خیال نازکش پژمرد شاعر
تمام زخم های بودنش را
به یاد آسمان آورد شاعر
همین دیروز بود انگار یک شعر
در عمق سینه اش افسرد شاعر
چه شب هایی که با یک قرن اندوه
میان گریه خوابش برد شاعر
غرورش را به دست...
غم از لبخندمان جاری ست داداش!
تو می دانی دلیلش چیست داداش؟
بیا تاریخ را باهم بخوانیم
زمین جای قشنگی نیست داداش!
برای صبح فردا قد کشیدیم
ولی خورشید را هرگز ندیدیم
پر از پرواز بودیم و شکفتن
دویدیم و دویدیم و دویدیم...
برای فصل بهتر درس خواندیم
چه شب...
عشق را یک قطره می بینی اگر، دریا علی ست!
شاهباز دین و جنگ راه حق، تنها علی ست!
در عمل یک مرد خواهی دید از دلبستگی
یاور بی سرپناهانِ ابد مولا علی ست!
در صبوری کوه را تفسیر کرد اعجاز او
هست او با حق و حق همواره هرجا...
به خدایی که قبولش داری
به همین غربت سردم خانم!
به نوشتن، به قلم، این احساس
و به تنهایی و دردم خانم!
به همین قبله ی حقانیت
به شکسته شدنِ قلبم که...
به شب و روز تمام عمرم
به تو آن شیرزنِ قلبم که...
تو خودت باخبری از حالم
دل...
بغض کرده شبیه هوایی تلخ
خسته مثل سقوط شده بود!
با خودش هم نداشت سر حرفی
او دچار سکوت شده بود...
◽شاعر: سیامک عشقعلی
همه گفتند که او شاعرِ غم هاست پدر!
مگر این زخمی دلگیر خودش خواست پدر؟
من و یک سایه ی تنها، من و یک شهر سکوت
پسرت خسته ترین آدم دنیاست پدر!
◽شاعر: سیامک عشقعلی
باید برای یوسفت یعقوب باشی
تا در نگاه چشم او محبوب باشی
آرامش آغوش گرم یار زیباست
عاشق شدی تا غرق در آشوب باشی...
◽شاعر: سیامک عشقعلی
می آیی؛
شهر با تمام هرچه که هست، می رود!
سلام می دهی؛
هفت «سین» می روید از «حال» پنجره ها!
صدایم می زنی؛
اسمم ترانه می شود بر لب کودکان گل فروش!
می خندی؛
هزار دختر،
از کوچه تا آفتاب می رقصند!
مرا می بوسی؛
و شاعر می شوم!...
اگر غمگین و مایوسم خداحافظ!
اگر بعد از تو می پوسم خداحافظ!
شب از تنهایی ام سرشار شد امشب
و خاموش است فانوسم خداحافظ!
غرور بغض قاجارم در این غربت
که مغلوب بدِ روسم خداحافظ!
مرا دیوانه می نامند بعد از تو
اسیر آه و افسوسم خداحافظ!
چه بی تابم!...
ای دل آشوب! دل آزرده! بخند!
بین این مردم افسرده بخند!
زندگی جنگ عجیبی ست و سخت
تیر هم قلبت اگر خورده بخند!
دست های کج تقدیر اگر
دلخوشی های تو را برده بخند!
آرزو کن! به خوشی قصه بساز!
خیر باشد و برآورده! بخند!
می رسد باز به باران...
فرق داری با تمام مردم این روزها
آمدی با قصه ای سبز از گل و دلبستگی!
بودنت خورشید را آورد در دنیای من
با حضورت رفت از هر فصل سالم خستگی!
گاه در تنهایی ات درگیر هستی با جنون
مثل دیروز است در تکرار غم فردای تو
ناگهان یک روز،...
چیزی نگو از دلخوشی از خنده از عشق
اینجا تنفس های مردم درد دارد!
حتی بیان شاعر این شهر خشک است
ای کاش می شد آسمان قدری ببارد...
ماها به جای زندگی مشغول مرگیم!
یا خسته یا دلگیر یا دلتنگ هستیم
پاشیده ایم از هم شبیه نظم ارتش
ما نسل...