شعر زیبا
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات شعر زیبا
آزادی و بند، هر دو در جانِ من است/
زنجیر به دست و قفل در پایِ من است/
بر سنگِ سکوت، نقشِ پرواز زدم/
پرواز، ولی هنوز زندانِ من است/
....🍃
فیروزه سمیعی
نور روشن است,
اما در دل شب,
تو همه ی جهان من بودی,
در آن نبرد
کلمات هم بی معنی می شوند وقتی چشمانت سخن می گویند,
و دل نمی داند که چه می کند.
فیروزه سمیعی
Լույսը պայծառ է, բայց գիշերվա թիրախում,
Դու եղար իմ ողջ աշխարհը, նրա մեջ...
در خلوت شب، ستاره پنهان دیدم/
از چشمه ی نور، عشق لرزان دیدم/
در آینه ی ماه نگاهت جاری ست/
در ظلمت دل ، مهر تو تابان دیدم ...
....فیروزه سمیعی
شمع همدم بود با پروانه تا آمد نسیم
این سخن چین شمع من را قاتلی دیوانه ساخت
مهدی فصیحی
پاییز در باد
یاد تو بر لبانم
غم را می برد
کودک درونم
بیشتر وقت ها بهانه دارد
دستش را می گیرم
می خندد
می گوید
بیا مرا ببر به سرزمین قصه ها
بیا دوباره بدویم
به آنجا که ابرها
بالش های نرم آسمان اند
و پرنده ها
دوستانی هستند
که داستان های خود را
با باد زمزمه می کنند
بیا...
همه به دنبال عشقیم
و عشق فراری از ما
چون سایه ای در باران
که با اولین نور می گریزد
در این میدان خالی
ما
مسافران سردرگم
زیر بارش آرزوها
می گردیم و می گردیم
به امید یک آغوش گرم
چشمانمان
در جستجوی نور
که در دالان های تاریک گم...
از کوه پرسیدم:
«چرا به دریا نمی رسی؟»
لبخند زد و گفت:
«به جویباری کوچک قانعم
و به سایه ام که بر دشت ها می افتد.»
به دریا گفتم:
«چرا به آسمان نمی رسی؟»
خندید و زمزمه کرد:
«هر موجِ من
پاسخی است به نسیمی که در گوشم نجوا می...
اشتیاقی که در جانم شعله زد»
چون نسیمی به لب هایم بوسه زد/
دل ز حصار شب گریخت تا سپیده/
با خیال تو، هر ستاره را صدا زد....
....فیروزه سمیعی
وقتی نباشی
جهان
خالی تر از همیشه است
هرچه بگویم
نمی گوید
آنچه
چشم هایم به تو می گویند.
در میان همه ی کلمات
تنها نام تو
معنای زندگی ست
نفس هایت
نبضِ بی قراریِ من
فیروزه سمیعی
گم شدم
در سکوتِ نگاهت
بی آنکه
راه بازگشتی باشد
تو آمدی
و هرچه نبود
بود
با تو
هر ثانیه
بی نهایت می شود
فیروزه سمیعی
آدم فراموش کار است
و خاطره ها
پرنده های مهاجرند
در فصل های سرد
که از ذهن ها کوچ می کنند
تو موسیقی جعبه ای کوچک را
هر روز باز می کنی
نت به نت
نفس به نفس
به دنبال بوی عطر سرد
به دنبال آن سه ترک لب
به...
لبریزِ خسته ترین آذر
و خش خشِ برگ ها
زیر رقصِ پاهای آزادِ باد
آواز می خواند با نگاهِ مستِ فردا
آذر
می پرسد:
آیا این پایانِ راه است؟
یا آغازِ شعله ای دیگر؟
...
فردا
تنها می خندد...
فیروزه سمیعی
چشمانم
دو اسکورت
که قلبت را
تا آستانه ی خیال
همراهی می کنند
در پیچ و تابِ رؤیا
می چرخند و می پایند
تا هر تپشِ تو را
از سقوطی آرام
نجات دهند
با هر نگاه
پروازت را
از میان طوفان ها
به سوی آغوشِ من
هدایت می کنند
آنجا...
در کوچه ای خیس از نم بارانی
تنهایم و خسته ، غرق در حیرانی
هر قطره ی باران ز غمت می گوید
دلتنگِ تو ای عشقِ شدم ، پنهانی
....
.....فیروزه سمیعی