صدای تو گرم است و مهربان چه سِحر غریبی درین صداست صدای دل قلبِ عاشق است که این همه با گوشم آشناست
من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من می رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابان ها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من می رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارون ها ، گنجشک های عاشق...
قصد کربلا کردی اصحاب و صدا کردی عاشق بودی و شور عاشورا به پا کردی عاشورای رویایی رویای تماشایی ظهری که زبون زد شد تو عالم به زیبایی
هر داستانی روزی زائیده می شود ، کسانی را در خود میکشد، قدرتمند میکند، عاشق میکند، قهرمان میکند و ... و در آخر تمام می شود... و داستانی دیگر! ما آدم ها باید حواسمان باشد ، خودمان را در داستان های دیگران پیدا نکنیم.وگرنه تمام مان می کنند
تا شب نشده خورشید را لای موهایت میگذارم و عاشق میشوم فردا برای گفتن دوستت دارم دیر است
پرواز چه لذتی دارد؟ وقتی زنبور کارگری باشی که نتوانی عاشق ملکه بشوی؟
آغوش تو آرامترین نقطهی دنیاست هرچند که دیوانه ترین عاشق جهانی...!!
عشق من به تو مانند دریاست قدرتمند و عمیق برای همیشه هر طوفان و باد و بارانی را تحمل می کند دل های ما خاص و دوست داشتنی هستند من با هر ضربان قلبم بیشتر عاشق تو می شوم
شوریده ی آزرده دل بی سر و پا من در شهر شما عاشق انگشت نما من دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست جانا، به خدا من… به خدا من… به خدا من
کنار دریا عاشق باشی عاشق تر می شوی و اگر دیوانه دیوانه تر
عاشق شده ام بر تو تدبیر چه فرمایی از راه صلاح آیم یا از ره رسوایی ؟ تا جان و دلم باشد من جان و دلت جویم یا من به کنار افتم یا تو به میان آیی
لیلی زیر درخت انار نشست درخت انار عاشق شد گل داد… سرخ سرخ گل ها انار شد… داغ داغ هر اناری هزار تا دانه داشت دانه ها عاشق بودند دانه ها توی انار جا نمی شدند انار کوچک بود دانه ها ترکیدند… انار ترک برداشت خون انار روی دست...
هر چه دورتر می شوی من؛ عاشق تر میشوم! و هر چه نزدیک تر می آیی بی تاب تر می شوم! گویی عاشق که باشی دور یا نزدیک فرقی ندارد حتی اندک یاد تو کافیست برای بی تاب بودن...
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار.........
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم شدم آن عاشق دیوانه که بودم ! در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم...
از تو هم دل ڪندم و دیگر نپرسیدم ز خویش چاره ی اگر از او دل ڪند چیست؟!
هرگز نگفتند که زن باید عاشق باشد و مَرد لایق ... عشق را سانسور کردند ...! من سالها جنگیدم تا فهمیدم که ، نه گیسوانِ بلندم زیباست و نه چشمانِ سیاهم ..! و نه مَردى با دستانِ زمخت و گونه هاىِ آفتاب سوخته ، خوشبختی ام را تضمین میکند ..!
پدرم عقیده داشت یه زن نیرومند میتونه از یه مرد هم قوی تر باشه مخصوصا اگه توی دلش عشق هم باشه... فکر میکنم یه زن عاشق تقریبا نابودنشدنی باشه!!