متن عطیه چک نژادیان
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات عطیه چک نژادیان
دوستی از من پرسید چرا زآنان
که رنجی دهند، دلگیر نمیشوی؟
گفتم که هر دل در خود رنجی نهان است
که شاید از آن آگاه نباشد، بیگمان.
چرا از آدمها دلگیر شوم که هر دل
زخمهایی دارد که در دل نهفته است؟
چرا در خشم، آنان را بشکنم که هر...
مهربانی، نغمهای در جان دل
چون نسیمی در بهار آب و گل
چشمهای جوشنده از لطف و صفا
روشنیبخش ره شام بلا
دست گرمی بر تن سرمای درد
مرهمی بر زخمهای ناگزد
بیدریغ و بیغرور و بیریا
همچو باران در میان کهربا
هر کجا لبخند را معنا کند
غنچه را...
چمران به شریعتی:
روزی چمران، نامهای بنوشت با آه
در سوگ یاری بینشان، آزاده و ماه
گفتا که ای علی همراز شبهای سیاهی
رفتی و ماند این دلِ من بیپناهی
ای همسفر! ای خسته از داغِ جدایی
رفتی غریبانه، شدی افسانه، جایی
گفتی که باید زخمها را التیام داد
اما...
تو آفتاب محبت بیکرانهای
مهری که بیدریغ، به دلها نشانهای
چون شانهای که غصهی مویم ربوده ای
چون سایهای که بر سر من بیبهانهای
در چشمهای خستهی تو خواب گم شدهست
اما هنوز روشن و گرمِ ترانهای
دستت پناهگاه من از بادهای تلخ
آغوش تو امید منِ کودکانهای
وقتی که...
ای شهسوار واژه، علمدارِ بیقرین
ای آسماننشینِ زمین، شهید آوینی
از خون و عشق، دفتر تاریخ را نوشت
چشمت چراغ ظلمت این شب، شهید دین
مردی که از حریم حقیقت نرفته است
مردی که با شهادت و ایمان شده نگین
در وادی خطر، به یقین پا نهادهای
چون ذوالفقار حق،...
یکی هست در این عالم، ولی خاموش میماند
ولی در سینهی او عشق تو پرجوش میماند
سخن با تو نمیگوید، ولی در هر نفس بیشک
هزاران بار نامت بر دلش مدهوش میماند
به چشمش رنگ دلتنگی، به لب خاموشی محض است
ولی در فکر تو هر لحظهای، در جوش میماند...
هنوز از راه، جانا، زود، آرامی نخواهی یافت
که طوفانزده در عصر، بیفرجامی نخواهی یافت
جهان هر دم تو را خواند به پیش از وهم و ویرانی
در این گرداب بیرحمی، سرانجامی نخواهی یافت
دلت را خواب میگیرد، ولی بیدار میماند
که در این قرن پرآشوب، خوشفرجامی نخواهی یافت
بمان...
آدمی را بود قدرِ جان، مهربان
دل ز کینه تهی، از صفا بیکران
آن که روحش بزرگ است، آزاده است
دل ز زخمِ حسدها، فراغتشده است
عقده کم دارد و معرفت بیشتر
رهروِ عشق و پاکیست، بیکینهسر
لیک امان از دل تنگ و زهرآگهان
آن که با بغض، سازد هزار...
من مدیون غمی هستم که از جانم گذر کرده
مدیون زخمهایی که مرا از نو سحر کرده
مدیون دردهای سخت و بغضی در گلو مانده
که خاکستر نشد در من، که آتش شعلهور کرده
اگر آسان، رهی بودم به مقصد بیشتاب و غم
کجا این بال و پر، روحم به...
چو یاران عهد بشکستند، صبر آورد باید باز
که این گردون نگردد جز به حکمِ سرنوشتِ راز
اگر جان را نکو خواهی، ز مهرِ خلق کم جویش
که این عالم فریبآمیز و یارانش پر از اعجاز
مشو غمگین ز بیمهری، که رسمِ چرخ، نامعلوم
گهی بر بامِ عزّت برکشد، گه...
چو یاران عهد بشکستند، صبر آورد باید باز
که این گردون نگردد جز به حکمِ سرنوشتِ راز
اگر جان را نکو خواهی، ز مهرِ خلق کم جویش
که این عالم فریبآمیز و یارانش پر از اعجاز
مشو غمگین ز بیمهری، که رسمِ چرخ، نامعلوم
گهی بر بامِ عزّت برکشد، گه...
بر من گذشت سالی، پر از درد و غم و شادی
گه افتادم، گهی برخاستم در راهِ شادی
زخم آمد بر دل و جانم، ولی مرهم شد آخر
که هر ویرانهای را عشق، روزی باز بنهادی
در این ره سخت کوشیدم، سکوتی را به جان کردم
به منطق دل سپردم،...
چو دیدم ز دیگران رفتارِ ناخوشایند
ندانستم که هست از دردهای پنهانشان
به خود نگیریم هرگز زخمِ زبانِ ایشان
که باشد بازتابی از رنجهای جانشان
به جای خشم و کینه، دلم پر از ترحم
که شاید مرهمی باشم بر آن دلِ نالانشان
چه خوش بود که دستی گیرم ز مهر...
دیگر به یاد تو دل شاد نمیشود
که رسمِ دلباختگی بییار نمیشود
چه سود از این همه فریب و نیرنگِ نگاه
که در دلِ این خیال، ای یار نمیشود
چرا که در دل، دریاهای غم نهفتهست
اگرچه در ظاهرم، دیگر درد نمیشود
در اندیشهی تو، دلِ عاشق شکست
که آنچه...
در جستجوی خویش به هر سو شتاب کن
شاید که عشق، سرّ تو را برده در نقاب کن
در فلسفه نهان شدی و در کتابها
در شعرِ شاعرانِ کهن، باده در شراب کن
تصویرِ تو کشیده شد از رنگ و از خیال
در پردههای وهم و حقیقت، نظر به قاب...
بگذار تا جهان ز تو افسانهها کند
حقیقتت نهفته بماند، قضا کند
هر کس به وهمِ خویش، تو را قصه میکند
چرخِ زمان حدیثِ تو روزی عیان کند
خاموش باش و صبر کن ای دل، که روزگار
آیینه را ز پردهی غفلت روان کند
با باد میرود سخنِ خلق، بیاثر...
بگذار و بگذر از غم ایامِ تلخ خویش
مشغولِ عیش باش و رها کن سخنپریش
کی کس چه گفت و راهِ که را فتح کرده است؟
هر کس رهی دگر زده در چرخِ سرنوشت
غم را مگیر و دل به جهانِ خودت بده
با کارهای کوچکِ خود، کن جهان بهشت...
آرام باش، هر چه شود خود به جای خویش
طوفان اگر رسد، رود آن بر رهی ز پیش
باید که در هجومِ بلا قد برافرازی
در پیچ و تاب حادثه، با صبر چاره جویش
هر سو هزار راه و نگاهی به پشت سر
دل را اگر ز وهم رهانی، شود...
نادان شدن به کارِ جهان عینِ داناییست
هر جا که زخم کاریست، مرهم، شکیباییست
با خُردِ خام، خصم مشو، بر جهلشان مپیچ
در اوجِ قدرتت، نَبَود خشم، بیناییست
بگذار تا گمان کنند از فهم، بینصیب
این سادگی ز حکمت و رازِ تواناییست
هر کس به کینه دوخت رهی، در بلا...
به من میگویند که در کتابها به جستوجو چه میکنی؟
آنها چه دانند که جهان در آنجا به لطف و جمال زیباست
در این ورقها نه تنها علم و حکمت است
که دلهای شکسته و آرزوها به رنگِ طربهاست
چه سود از دنیای پر از غم و هراس،
که در...
عطیه، گر جهان بر تو جفا کرد و غم آمد،
ز مهر و لطف خود هرگز مبر نام و مشو سرد.
اگر خصمی به تیر کین، دلت را زخم بنشاند،
تو با آیینهیِ دل صبر کن، لبخند زن برلب.
جهان گر بیوفایی کرد، تو با خوبی مکن ترک،
که عطر...
دلا غم مخور گر جهان تیره گشت
که این چرخ گردون نماند به دشت
به دست خدا هست کارِ زمین
گهی تند بارد، گهی باد گشت
اگر تیرهروزی، مشو ناامید
که فردا شود روزگارت بهشت
برو تکیه بر لطفِ یزدان بزن
که بخشندهتر زو، کجا دیده گشت؟
ز سختی ملالی...