قصه من تا ابد این گونه اغاز میشود یکی بود هنوزم هست خدایا همیشه باشه
تو با انحنای بی نتیجه ی ستون فقرات من چه کردی که دیگر راست نمی شوم با بوسه های من بر شیار چانه ات چه کردی که روی زمین ریخته شده اب شده بخار ابر پشتِ پلک هایم -خیر قربان مشکل روس ها نیست مسئله بیماری مختصری ست که علیا...
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت به هم من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم...
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست...!
قصه ای تلخ تر از قصه من هست آیا؟ نیمه راه رها کرده مرا همسفرم...!
گفتم از قصه ی عشقت گرهی باز کنم به پریشانی گیسوی تو سو گند / نشد
قصه اینجوری نبود که غم به این شوری نبود که حتی وقتی که نبودی بین ما دوری نبود که
لیلا که شدی حرف مرا میفهمی مجنون تمام قصه ها نامردند
تیرگی میآید دشت میگیرد آرام قصهٔ رنگی روز میرود رو به تمام ...
آمدی قصه ببافی که موجه بروی...در نزن ! رفته ام از خویش کسی منزل نیست...
تو مرا می فهمی من تو را می خواهم و همین ساده ترین قصه یک انسان است تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم و تو هم می دانی تا ابد در دل من می مانی…
عشق یعنی ؛ بودنت حال مرا ،شیدا کند، ! عشق یعنی؛ رفتنت قلب مرا تنها کند ! عشق یعنی؛ انقدر مست تو باشم ماه من، قصه عشقت مرا رسواتر از رسوا کند ️
قسمت این بود که من با تو معاصر باشم تا در این قصه پر حادثه حاضر باشم
من آن انجیر نارسی بودم که دستان تو مرا از آن درخت کهنسال جدا کرد...درخت مامن من بود،آرامش گاهم بود.در آغوشش بی هیچ هراسی میزیستم،اما من پشت به احساسش،تو را برگزیدم و خود را به دستان گرم تو سپردم.عطر آن دست ها مرا عاشق و از خانه ام دور ساخت...تو...
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
دنیا چه با من میکنی این قصه را بس کن ترک من تنهاترین تنهای بی کس کن دیگر به مرگم راضی ام از زندگی سیرم این دل ز دنیا کنده را لطفا مرخص کن
سعی کردم! شبیه موشی پیر وسط راه های پیچاپیچ خسته از هیچ راه افتاده در نهایت رسیده است به هیچ! قصّه را هر کجا شروع کنم آخرش این اتاق غمگین است تا ابد هم اگر فرار کنم باز هم سرنوشت من این است...