متن محمد خوش بین
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات محمد خوش بین
عشق یعنی صبر کردن
عشق یعنی تسلیم شدن
عشق یعنی دستان باز بودن
عشق یعنی هم دل بودن
عشق یعنی رشد و تکامل
عشق یعنی لطف و مهربانی
پس به عشق پافشاری کن، تا بی نهایت
و بگو عشق یک دیوانگی زیباست.
دست من نیست تویی هم نفسم
دست من نیست تویی همسفرم
ماه من حضرت زیبای جهان
دست من نیست تویی ، در نظرم
دل دادم و برگشتم ، شوریده شد احوالم
با که گویم از حالم ، می خوابم و بیدارم
در قلب پر از رازم ، صندوقچه اسرار است
ای عشق خودت را ، پیدا کن در اشعارم
بس کن نده آزارم ، شاعر که خود آزار است
دلخسته و بیمارم ،...
نباشی روز و شب معنا ندارد
به ساحل می روم دریا ندارد
منم عاشق تر از احساس یک عشق
من آن موجم که ساحل را ندارد
من تو را چشم انتظارم شب بخیر
روز و شب را بی قرارم شب بخیر
من تو را در هر زمان می خواهمت
یک تو کم دارم کنارم شب بخیر
من جدا افتاده برگ از شاخه ام
من تو را شاخه ندارم شب بخیر
آسمان دیوار خانه ماه شب
شاهدان...
من تو را چشم انتظارم شب بخیر
روز و شب را بی قرارم شب بخیر
من تو را در هر زمان می خواهمت
یک تو کم دارم کنارم شب بخیر
ای آنکه عاشق نیستی آن دل که بردی پس بده
هجری کشیدم سالها عمری که خوردی پس بده
گفتم مگر با دیدنت این درد هجران کم شود
با دیدنت فهمیده ام دل خرج ایمانم شود
بیا مرگ آمد به خانه نزدیک است
بیا راه فرار از گذشته تاریک است
در اندیشه ام یک هدف دور زمان ست
ولی راه رسیدن به مقصد باریک است
وقتی که یک قدم تا تو رسیدم
با اخم تو تا به غم عشق پریدم
گمراهم فکری به حال دلم کن
برخیز بیا که عشق از تو شنیدم
در هر طرفم فقط تو را می بینم
لب وا کن عشقم ای شاه کلیدم
مو پریشان شد و شانه کشیدی
دل...
برایم میشوی همسر تو دختر؟
ندیدم من کسی را از تو بهتر
تو از هر خوشگلی صد کوچه پیشی
کنارم می شود باشی تو دلبر ؟
چون نفس تا پای جان می خواهمت
نفس نفس ای مهربان می خواهمت
هر لحظه بی تو بودن مثل در قفس
من تو را در هر زمان می خواهمت
پر کن جامم ساقی تا جان در تن باقی است
پر کن پر کن ساقی از دل غم ها جاری است
پر شد از نامردی دنیا چه نامردی
پرکن پرکن ساقی زخم از دنیا کاری است
اگر افسانه شدم افسانه تو کردی
با تو بیگانه شدم بیگانه تو کردی
اگر آواره شدم آواره تو کردی
همه شب راهی میخانه تو کردی
رفتم از خانه به بیرون به خیابانی که
از همان خانه ی چون یک زندانی که
دلم آشوب شد و حوصله ام سر رفته
رود اشکم از دریاچه ی غم سر رفته
دل به تو دادم که تو گشتی یکی یکدانه من
رفتی اما دل شکستی ای تو ای تک...
دلخسته و بیمارم من بی تو نمی مانم
آغوش تو می خواهم دور از تو پریشانم
من شاعر چشمانت تو ساقی و مه پاره
از چشم تو می جوشد هر واژه ی اشعارم
من مست وصال تو ای دختر شهر آشوب
تو بوسه طلب کردی با بوسه ستان جانم
من...
یک روز در این خانه من بودم و یاری بود
نی بود و نوایی بود یک دلبر و ساقی بود
او بوسه طلب میکرد تشنه به لبم میکرد
هی بوسه به لب میکرد آتش به تبم میکرد
بار دیگر دل به یادت بی قراری می کند
نیستی با خاطراتت دل سواری می کند
بی تو هر شب کوچه ها را تا سحر طی میکند
جای پاهای تو را نقطه گذاری میکند
قلبم ندا کرد ای صنم بر من ستم ها کرده ای
گفتی تویی دنیای من ما را که تنها کرده ای
گفتم تویی عشقم ولی جانانه بودن بهتر است
ای عشق من غافل شدی خود را تو رسوا کرده ای
افسانه ام لیلای من رفتی چرا از یاد من
جانانه...
هر بار تو را ببینمت میمیرم
هر روز اگر نبینمت میمیرم
بی من که تو سر کنی میمیرم
با هر که تو را ببینمت میمیرم