پنجشنبه , ۲۲ آذر ۱۴۰۳
لحظه لحظهی تو را خط به خط سرودهامرفتهایّ و رفتهاند شور و حال این خطوط!...
تویی که دفع شود صد بلا در آغوشتبیا که گریه کنم بیصدا در آغوشت......
هرچه غم، ذهنِ مرا خسته و مغشوش کندیک نفر هست به درد دل من گوش کند......
هرقدر هم راه رسیدن سخت باشداز بابت حسم خیالت تخت باشد......
اینجا تمام ِ حنجره ها لاف می زنندهرگز کسی هر آنچه که می گفت،آن نبود!...
گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدیجز دوریات ای عشق، به قرآن خبری نیست...
سنگم، اما به خدا اخمِ ظریفی کافیستناگهان ذوب کند قلبِ دماوند مرا......
پشت نقاب خندههایی تلخ زندانیستمردی که شب تا صبح کارش گریه_درمانیست...
از سردیِ دستان تو قدری نگرانمدستم به هوا رفته که دلسرد نباشی......
مانند برفی، پاک و ساکت، تا که باریدیکلّ مدارس در جهان تعطیل شد بانو.......
کو آن رفیق مدعیِ روزهای سخت؟تا با غم تو عکس بگیرد به یادگار......
در دلم عین حقیقت یکهتازی میکنیپشت بر دنیای بی رحمِ مجازی میکنی...
هر کسی تکهای از قلب مرا کَند و گذشتهیچ کس با منِ دلخسته همآواز نشد...
شبیه معجزهها اتفاق میافتدجنونِ آنیِ دیوانهها در آغوشت...
ریل و قطار از هم جدا باشند میپوسنددور از دل هم، سهم هر دو گریه و زاریست...
افتاده راهِ طالعِ تارم به هیچ_کسدیدی وفا نکرد بهارم بههیچ_کس !؟....
تا کشف کردم مهر بیاندازهاش رادنیا به من بخشید روح تازهاش را....
وقتی نباشی، زندگی زشت و پلید استآیینهام غیر از تو زیبا یی ندیده ست...
نُت به نت پُر از غمم، گرچه دم نمیزنممثل بغض ماندهام، در گلوی هر فلوت...
شکار وحشی من! تا ابد مهمان دامم شو!بدون غیرتش ارزش ندارد ببر، میفهمی؟!...
مثل قایم باشکِ دوران خوب کودکیهرچه از تو میگریزم، باز پیدا میکنی......
حالا که عشق پیر و فراموشکار شداسم مرا به سادگی از یاد میبَرَد......
در قهوهایِ چشم تو خواندم که محال استآنکس که مرا عاشق خود کرد نباشی!...
مینشینی در سکوتِ قاب عکس روی میزمرگِ هر روز اسیرت را تماشا میکنی......
یک نفر هست که با بودن او شاد شوم عشق را با منِ دیوانه همآغوش کند!...
گفتی چه خبر؟ گفتم و هرگز نشنیدیجز دوری ات ای عشق، به قرآن خبری نیست...
گفتی چه خبر؟ از تو چه پنهان خبری نیستدر زندگی ام، غیر زمستان خبری نیست...
قطب شمال یخزده ،با آن همه غروراندازهی نگاه تو بیرحم و سرد نیست......
وقتی که چشم لال و زبان، کور و کر شودزخم آن زمان زبان به سخن باز میکند......
پک میزند بهمن به بهمن زخمهایش رامثل زمین قرن حاضر، رو به ویرانیست......
بُریدم از همه؛ برگرد تا که زنده شومو از تمام جهان سهمِ من تو باشی و بس!...
فرهادم! اما چند سالی دیر فهمیدمافتاده دست دشمنانم قصر شیرینم......
ترک عادت مرضِ سخت و گریبان گیریست خواستم عشق تو را ترک کنم، باز نشد!...
حل شدی در خون بیرنگم شبیه حبّه قندسخت و سنگین، مثل فرمول ریاضی نیستی!...
از بس دلش دریاست، بغضمرا که فهمیدوا کرد سمت روشنی دروازهاش را......
زیر بارانِ بهاری رو به من میایستیگریههای هر شبم را صحنهسازی میکنی!....
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدیّ وُ همهی فرضیهها ریخت به هم !...
اصلا به درد هیچ غلامی نمیخورَدمعشوقهای که واردِ دربارِ شاه شد......
دهقان عاشق! کوه اگر این بار ریزش کردپیراهنت را در نیاور؛ قصه تکراریست!...
دلم گرفته، به من فرصت دوباره ببخشکه تا نفس بکشم بیهوا در آغوشت......
دوربین دستش گرفته زندگیّ لعنتیآمده با گریههایم صحنهآرایی کند!...
آن قدر میخندم که اشکم در بیایداین هم به نوعی گریه با سبک جدید است...
نیستی، ولی عزیز؛ عشق تو همیشگیستپس به احترام عشق، چند ثانیه سکوت......
شیرینیات به کام رقیب است و تلخیاش عمری مرا به خلسهی بیداد میبَرَد......
آرام در گوشم بخوان آواز خود رابگذار مرد عاشقت خوشبخت باشد...
یکروز سمت شهر خودم کوچ میکنمبا دردهای کهنه و غمهای بیشمار......
پاییز هم گذشت و به جز حسرتش نماند مثل خودت که رفتی و دیگر نیامدی...
نستراداموس این را پیش بینی کرده بودآخرین جنگ جهانی را تو برپا میکنی...
دلیل این همه احساس را نمیدانمنپرس این که چرا تو... جواب راحت نیست!...
ای ضمیر مفرد حاضر! منِ دیوانه رابا کدامین فرض، تحلیلِ ریاضی میکنی؟!...