سر به هوا می شود دلم هر وقت هوایت می زند به سرم
با پرواز سازگار سیمرغآن آسمان به سپیدی می رسد و برچیده می شود بساط این شب دراز که به چله نشسته است
گلدان قفسی ست که از یاد گلها می برد پرواز را
یلدایِ طولانیِ تنهایی زخمِ چاقویِ غم به هندوانه ی سفیدِ دل نه کسی آمد نه رفت
دمنوشِ هر لحظه ام فنجان-فنجان یادِ تو
پیوند می زند بهار من را به برف زمستانی که بر سرش نشسته است مادر
در خیالاتم با خیالت ! غزل به غزل از بوسه سرودم .
پایان تلخ غصه های قصه مادر فرشته ی مرگ
هق هق بالش خوابِ گونه های بی مادر
سربه شانه ی جاده در آغوش گرفت مرگ را عاشقی که معشوقش از راه بدر شده بود
قسم به علف های زیر پایم که بهار آمدنت هرگز نیامد
آنقدر زیباست سکوتِ چشمانت که پلک هایم… بلا تکلیف می شوند
از چکه چکه ی اشکِ فراق قندیل بسته است غار سردِ دلتنگی ام
به مهمانیِ برکه ها بیا به شب سپرده ام یلدا شود
ماهرانه می ربایند هوشیاری ام را همدستِ خیالت شده این شب های بغض آلود
دانه دانه خون گریست بغضِ پاییزیِ یلدا را تنها اناری که در دلم ترک برداشته بود
هر صبح در قاب چوبی پرسه میزنم و باران بی آنکه بداند چرا هی می بارد
حواس پرتی؛ به جایی رسیده ام نه جمعِ توست نه منهای تو
دل آبستن یار هوس باغ بهشتی داشت که دگرسیب نداشت
باران های بهاری و تو را دوست دارم دوست دارم باران بهاری و تو را و را را
می شکند روزه ی دل به تلنگری
خوب است عشق تو کورم کرده است حالا می توانم یک عمر زندگی را دست به دست تو راه بروم
می تکاند باد شاخه های درخت را… برگی از روی ناچاری دوستانش را وداع گقت
می توانستیم دوباره عکسی به یادگار بگیریم اگر از قاب بیرون می امدی