من تمنا کردم که تو با من باشی تو به من گفتی -هرگز- هرگز! پاسخی سخت و درشت و مرا غصه ی این هرگز کشت!
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟ مازدوست غیرازدوست، مقصدی نمیخواهیم حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
ایمان بدون عشق شما را متعصب وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق قدرت بدون عشق شما را خشن عدالت بدون عشق شما را سخت زندگی بدون عشق شما را بیمار میکند
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
بگو کجا رفته ای که بعد از تو. دیگر هیچ پیامبری از بیعت ستاره با نور سخن نگفت
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند!
هرگاه رَّد پای کسے که آرامشم را گرفته بود دنبال کردم, به خودم رسیدم...!
حیف که رویِ تو غیرت دارم وگرنه روسری ات را از همین سطر باز می کردم که همه ببینند چه خیالی بافته ام از موهایت
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست تا اشارات نظر ، نامه رسان من و توست گوش کن با لب خاموش سخن می گویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان ما از درون زنگ زدیم !
تو می روی و دل ز دست می رود مرو که با تو هر چه هست می رود شب غم تو نیز بگذرد ولی درین میان دلی ز دست می رود
وقت عریانی من و کمی قبر و دوسه گز پارچه وکمی گل تلی از خاک و مردمی که پس از ریختن اشکی از سردلسوزی تک وتنها بگذارند مرا باشعله لززان شمعی که به فوت نسیمی بمیرد ناگاه وتو مات که چرا هیچ بیادت نبود تا بیایی و بخوانی لااقل فاتحه...
برای این که آدم کسی را عاشقانه دوست داشته باشد باید سخت به هیجان بیاید وقتی بازی دو طرفه باشد ، ارزش انجامش را دارد. اگر قرار باشد آدم به تنهایی بازی کند بازی احمقانه می شود
تا میتوانید غافلگیرش کنید درست در لحظه اى که فکرش را هم نمیکند! مثلِ بارانِ وسطِ چله ى تابستان ذوق کردنش را با دقت ببینید لبخندش را... باور کنید تمامِ اینها یک دنیا ارزش دارد!
بعدِ صد مرتبه توبیخ غلط کردی باز؟ ما که هستیم تو دنبال چه میگردی باز؟ ماشه ات را بِچِکان مَرگ، اگر مَردی باز تو که از منزلِ منقل تبر آوردی باز هی به آیا بزنم یا نزنم فکر نکن......
تو شب بخیر می گویی ستاره ها رقصان به خودنمایی می پردازند ماه لبخند می زند شب چه زیباتر می شود
مرگ ها دو دستهاند: مردی که قدم میزند زنی که حرف نمیزند
براى زیستن هنوز بهانه دارم من هنوز مى توانم به قلبم که فرسوده است فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
من پرنده ای آبی رنگ در جنگل های بارانی برای بومیان خسته آواز می خواند. تو صدفی ساکن در عمیق ترین لحظه ی دریا! یا تو بال در بیاور یا من قید بال هایم را میزنم
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
این برگهای زرد به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند قرار است تو از این کوچه بگذری و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیرت...
این همیشهها و بیشهها این همه بهار و این همه بهشت این همه بلوغ باغ و و کشت در نگاهِ من پر نمیکنند .....جای خالی تو را!
دلم باران دلم دریا دلم لبخند ماهی ها دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور دلم بوی خوش بابونه می خواهد... دلم یک باغ پر نارنج دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار دلم صبحی سلامی بوسه ای عشقی نسیمی عطر لبخندی نوای دلکش تار و کمانچه از مسیری دورتر...
پاییز این اتفاق عزیز نه عاشقانه است نه غمگین پاییز زنی تنهاست موهایش را با عشق ببافید پاییز مردی تنهاست در خیابان دست هایش را با عشق بگیرید قدم بزنید پاییز را درک کنید از کنارش ساده رد نشوید