مرا به هیچ بدادی ومن هنوز بر آنم که از وجود تو به عالمی نفروشم
می نویسم باران دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
خدایا در این روز آدینه پناهمان باش و ارامش ، سلامتی سعادت و سرور قلبی را نصیبمان کن
حاکمانی که نمی دانند شب مردمان شان چگونه به صبح میرسد، دیگر چه فرقی میکند که به شراب نشسته باشند یا به نیایش ایستاده باشند.
آنان که گاهی به نعل میزنند و گاهی هم به میخ ، سرانجام چکش واقعیت روی انگشتشان می خورد !!
در صداقت عمقی است که در دریا نیست، و در سادگی بلندایی است که در کوه نیست سادگی مقدمه صداقت است و فاصله سادگی تا صداقت دریا دریا معرفت است.
زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کن تا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر
ز دست این دل دیوانه مستم درون سینه دشمن میپرستم ندیده دانهای از وصف دلدار به دام دل گرفتارم گرفتار بدینسان خسته کسرا دل مبادا کسی را کار دل مشکل مبادا
عشقت را از یاد برده ام اما چه کنم که هنوز پشتِ هر پنجره تو را می بینم ...
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی نفسی برای ماندن در کنار او نخواهی داشت پس با کسی بمان که نصف راه را به سمتت دویده باشد...
اگر روزی تهدیدت کردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست! اگر روزی ترکت کردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد
تلاش بیهوده کردن احمقیست وقتی دلش با کس دیگریست فقط جسمش پیش توست هرگز نمیشود فکر سی رو کنترل کرد وجهان پراست از ادمهایی ک با یکی زندگی میکنن وفکرشان جای دیگری
شهرهای دنیا نقطههایی خیالیاند روی نقشهی جغرافیا همهی شهرها جز یک شهر شهری که عاشقت شدم آنجا شهری که خانهی من شد بعد از تو.
من می توانم جای سیگار نقاشی بکشم، با دوغ مست کنم، با وسایل خانه تمام شب را تانگو برقصم و به جای تو بالشتک دوران کودکی ام را در آغوش بگیرم... تو برای فراموش کردن کسی که بی نظیر دوستت داشت چه خواهی کرد ؟
برخی آدمها شمارا ترک می کنند، اما این پایان داستان شما نیست. این پایان نقش آنها در داستان شماست…
جایی که بودن و نبودنت هیچ فرقی ندارد! نبودنت را انتخاب کن، اینگونه به بودنت احترام گذاشته ای
مَزرعِ سبزِ فلڪ دیدم و داس مَهِ نو یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو
خزان به قیمت جان جار میزنید اما بهار را به پشیزی نمیخرید از من
خوشبختی از نگاهِ هرکسی، معنایی متفاوت دارد. اما از نظر من آدمهایی خوشبختند که عشق به موقع به سراغشان بیاید ...
گفتم خدایا سوالی دارم چرا هر موقع من شادم همه با من می خندند ولی وقتی غمگینم کسی بامن نمیگرید؟ گفت: خنده را برای جمع آوری دوست و غم را برای انتخاب بهترین دوست آفریدم
دنیا پر از تباهی است نه به خاطر وجود آدمهای بد بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب
دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی
من نگاهش میکنم، او هم نگاهم میکند او برای دل بریدن، من برای دل بری عشق یعنی، تار موهای تنت می ایستند هر زمان که اسم او را، روی لب می آوری