صد فصل بهار آید و بیرون ننهم گام ترسم که بیایی تو و در خانه نباشم.....
از نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ..... دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من است
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
ذره ذره آتشم زد بعد از آن هم دود شد پیکرم خاکستر هرآنچه می فرمود شد مثل بادی می وزد این روزگار لعنتی خاطرم آزرده تر تسلیم هرچه بود شد
بدون زن مردانگی مرد شایعه ای بیش نیست ...!
همه هستی من آیه تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد ...
پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی بدانی..!
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم! آهوی گرفتار به زندان شما من دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور مثلِ خواب دمِ صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت بروم تا سرِ کوه دورها آواییست که مرا می خواند...
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق در روز تیرباران باید که سر نخارد
امسال چه مست آمده است دیوانه شدهست و مِیپرست آمده است! آن شاخه که پشتِ باد را میخاراند شده، انگور به دست آمده است...
آنقدر بی صدا آمدم که وقتی به خودت آمدی هیچ صدایی جز من نبود . آنقدر ماهرانه تمام تو را دزدیدم که خدا هم به شوق آمد . آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت که دنیا در احکام سرقت تجدید نظر کند ...
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
حدیث دوست با دشمن نگویم که هرگز مدعی محرم نباشد
هرچه هست جز تقدیری که مَنش می شناسم نیست ! دستهایم را برای دستهای تو آفریده اند لبانم را برای یادآوری بوسه به وقت آرامش ...
ز کدام ره رسیدی؟ ز کدام در گذشتی؟ که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟
تو مثل لاله ی پیش از طلوع دامنه ها -که سر به صخره گذارد غریبی و پاکی ترا ٬ ز وحشت توفان ٬ به سینه می فشرم عجب سعادت غمناکی!
دیوانه بمانید اما مانند عاقلان رفتار کنید، خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بدون جلب توجه متفاوت باشید، جایی که همه مثل هم می اندیشند اصلا کسی فکر نمی کند.
خواستم باور کنم که میشود مردم اینجا را با حرف مداوا کنم اما آنها دردشان را دوست دارند و گویا به آن زخم احتیاج دارند تا هرشب با ناخنشان روی آن را بخراشند.
زندگی کمدی است، برای کسی که فکر می کند و تراژدی است برای کسی که احساس می کند...
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم ! نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد !؟
آدم ها تمام نمیشوند. آدم ها نیمه شب با همهی آنچه در پس ذهن تو برایت باقی گذاشتهاند، به تو هجوم میآورند
از خواب خسته ام به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم چیزی شبیه بیهوشی، برای زمان طولانی شاید هم از بیداری خسته ام از این که بخوابم و تهش بیداری باشد کاش می شد سه سال یا شش سال یا نه سال خوابید و بعد بیدار شد نشد هم... نشد..