رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق تو را آرزو کنم
سال نو آمد به یمنِ جشنِ نوروز و بهار سبز بادت حال و پرِ لبخند و نیکو روزگار
چون چهرهٔ صبح، شادمان باش تا چند ملول مینشینی
سوخته لاله زارِ من رفته گل از کنارِ من بی تو نه رنگم و نه بو ای قَدَمَت بهارِ من
بساز ای یار با یاران دلسوز که دی رفت و نخواهد ماند امروز
میرود کز ما جدا گردد، ولی جان و دل با اوست، هرجا میرود
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست: چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی ست
ما هیچ تر از هیچ پی هیچ دویدیم جز هیچ در این هیچ دگر هیچ ندیدیم
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته می باید رفت
زمانه ای ست پُر از شوق، هر زمان که تو باشی گذشته چیست؟ چه آینده ای؟ به جز تو چه حالی؟
دلم گرفته و میلی به اجتماع ندارم شبیه سایه ی ظهرم که ارتفاع ندارم
این عشق چه دارد که همه عالم و آدم از عشق پشیمانند و بی عشق پریشان
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم که خلاص بی تو بند است و حیات بی تو زندان
زهر است عطای خلق، هر چند دوا باشد حاجت ز که میخواهی، جایی که خدا باشد؟!
زهی صبحی که او آید نشیند بر سر بالین تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شادانی
بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت ندهم دل به بهشت تو، که دیدار اینجاست
تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق که نامی خوش تر از اینت ندانم
فصل تنهایی من کاش به آخر برسد دل دور از وطنم باز به دلبر برسد
خود گمان دارد که بختش خفته است در بلاها حکمتی بنهفته است
عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت که چندین گل اندام در خاک خفت
شرمنده از آنیم که در روز مکافات اندر خور عفو تو نکردیم گناهی!
من به خط و خبری از تو قناعت کردم قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
چون وا نمی کنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست
خاطرات کودکی زیباترند یادگاران کهن ماناترند