کوه ها از ابتدا کوه نبودند آدم هایی بودند که بعد از به هم رسیدن سنگ شدند
عشق در جان سنگ فرهاد می تراشد
یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو.
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهاند دلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشهی ما
دلم چیزی نمیخواهد در این دنیا که سنگ ها هم به پاهای لَنگ میخورند فقط میتوان خدا را آرزو کرد
رودخانه خشک شد و ماهیان مردند سنگها اما حمام آفتاب گرفتند!
چشمه از رفتن نمی ماند حتی گر با هزاران سنگ پایش بشکنی
به من بتاب که سنگ سرد دره ام که کوچکم که ذره ام به من بتاب مرا زشرم مهر خویش آب کن مرا به خویش جذب کن مرا هم آفتاب کن
خسته باشی روی سنگ هم خوابت می برد دلتنگ که باشی از سنگ ، سنگ تر می شود بالشت!
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟
میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی؟
بزن این زخمه بر آن سنگ/ بر آن چوب بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی...