تمام نگاهم به چشمان توست دلم گرم گرمای دستان توست چه کردی تو با من در این روزگار که دائم وجودم پریشان توست
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد
بی حاصلست یارا اوقات زندگانی الا دمی که یاری با همدمی برآرد
با نگاهت جان اگر دادم خیالی نیست چون دست هایت می تواند مرده را احیا کند....
یلدا رسد ز کوچه ی دی با ردای برف تاجی نهاده بر سرش از یخ، خدای برف
تو دوری و تن دنیا گرفته بوی سکوت! چگونه زنده بمانم درون این برهوت؟
دلتنگ توام جانا هردم که روم جایی با خود به سفر بردم یاد تو و تنهایی
این نفس فردا نمی آید به دست پس به شادی بگذرانش تا که هست !
مرحبا همت قومی که چو دلبر گیرند به جز از دلبر خود از همه دل بر گیرند
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کسی دگر نروید هرگز
عطرِ جاری در نفس هایت بسی بوییدنیست ریشه ی اندوهِ من با خنده ات برچیدنیست
به لب آورده جانم را، سکوت و صبر و تنهایی که از هر گوشه ی چشمم ،سرازیر است دریایی!
آنچه خوبست یقین با تو رفاقت دارد هرچه زیباست چرا با تو شباهت دارد
من و تو در طلب عشق به هم پیوستیم هر دو اندازه ی هم دل به دلِ هم بستیم
زانو به بغل دارم و دندان به جگر، آ ه گویی به دلم ریخته غم های دو عالم
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
نه صبر هست ما را، نه دل، نه تاب هجران ماییم و نیمه جانی، آن هم به لب رسیده
دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد
پول خون های زیادی گردنت افتاده است کشته مرده می دهد از بس پروفایل شما
صبحی که با نگاهِ تو آغاز می شود پایان لحظه های غم انگیزِ دیشب است
تا تو با ناز نخندی چه کسی خواهد دید ؟ سی و دو دانه ی برفی که درخشان باشد
دوستت دارم به قدرِ هر چ هست و هر چ نیست از کران تا بیکران ، از کلّ ِ دنیا بیشتر