می بیاور که ننازد به گل باغ جهان هر که غارتگری باد خزانی دانست
حس خوبی ست در آغوش خودت پیر شوم اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم
بازآی که بازآید عمر شده حافظ هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
مرا بوسیدی و پاییز من هم شد تماشایی!
دوای درد بشر یک کلام باشد و بس که من برای تو فریاد میزنم: با عشق
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من
نرم نرمک می رسد اینک خزان فصل رنگ و آشتی و عشق زمان
حالا که عشق پنجره را باز کرده است... طوری نفس بکش ریه هایت عوض شود!!!
از حالت پاییزی چشمان تو پیداست تقویم من امسال پر از روز مباداست
مثل رقصیدن صبحی که تماشا دارد شوق دیدار تو کنج دل من جا دارد
زیر چتر آرزویم در خیابانی که نیست با خیالت بال می گیرم کبوتر می شوم
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
دل به هجرانِ تو عمریست شکیباست ولی بارِ پیری شکند پشتِ شکیبائی را
تو را بی روسری دیدم عجب طوفان دل چسبی تشکر باد تابستان، مراد این دلم دادی!
روسری را طرح لبنانی ببندی یا نبندی، زلف بر صورت بیفشانی، نیفشانی قشنگی!
پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق داده نوید زندگی جاودانیم
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
لذت وَصل نداند مگر آن سوخته ای که پس از دوریِ بسیار به یاری برسد
ور در لطف ببستی در اومید مبند
بهر آرام دلم نام دلارام بگو
موی فر داری شما و دلربایی میکنی دلبر مو فرفری ،در دل خدایی میکنی!
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟
من حسودم!؟ نه به ولله؛ فقط دوست ندارم سر بر تنِ هر کس که تو را خواست بماند