اسفند ندارم جای آن هر روز برای چشمانت بهمن دود می کنم
گاهی کِشم سَری به گریبان خویشتن از بس دلم ز تنگی دنیا گرفته است .
شعری بخوان که دست دلم را غزل غزل در چشم های خویش برای تو رو کنم
در آینه بوسید خودش را و نفهمید آن لب که هدر رفت مرا خرج دو سال است
ترسم این است نیایی نفسم تنگ شود نقش رویایی تو، هی کم و کم رنگ شود
سخت است و همه درد است ولی می گویم، روزگاری هم اگر دیوانه ات بودم گذشت...
سرش به شانه ی من بود و درد دل می کرد همین که وقتِ غمِ من رسید، خوابش برد! .
به عذرخواهی ، زخم ِزبان نگردد بِه جگر که پاره شد او را رفو نشاید کرد
بازار قم از نقل لبت رو به کسادیست بیچاره نکن حاج حسین و پسران را . .
چو آفتاب بتاب و به نور لبخندت مرا که تیره و تارم به عشق روشن کن
دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ از چهار سو گرفته مرا روزگار تنگ
شب رسید و درد عشقت باز هم شدت گرفت مثل دندان درد، شب ها یاد آدم میکنی...
تا غرق شدم،غرق به رویای محالت دل گفت:چرا؟؟وای به من ،وای به حالت!
رک بگو عاشق این بی سر و پایی یا نه؟ درک تقریبا و انگار و حدودا سخت است .
گفته بودم که تو را دوست ندارم دیگر درد آنجا که عمیق است، به حاشا برسد...
من خودم با انتخابم دردسر را ساختم این همه آدم چرا باید تو باشی انتخاب؟ .
آمدی خیر سرت عشق بورزی تو به ما به همین زندگیِ عادیِ ما گَند زدی . .
نمی دانم اگر باران نبود شعر از کجای دلم چکه می کرد!
اینجا بهای یک بوسه از خواب فرمانروایان سنگینتر است.
ما جوانی را میان خاک مدفون کرده ایم بس که در پایان هر شادی، درآمد پیر ما...
آن طبیبی که مرا دید در گوشم گفت درد تو دوری یار است به آن عادت کن .
بقای سلطنتِ هیچ کس نمی بینم مگر خدا که به ذات از قدیم سلطان است…
کم و کسری مرا دید ولی پیشم ماند او رفیقی ست که پای ضررم می ماند
بخیر می شود این صبح های دلتنگی ببین که روشنم از یادِ خوبِ لبخندت