ز غصه صدهزاران قصه دارم ولی پیش که خوانم؟ با که گویم؟
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست می دارمت به بانگ بلند
به امید وصال تو دلم را شاد می دارم
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم جویای توام، اگر نپرسی خبرم
بیا، که با تو مرا صدهزار پیوند است
بیا، که دیده به دیدارت آرزومند است
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بی تو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
کجایی؟ای ز جان خوشتر ، شبت خوش باد من رفتم
ز شادی در همه عالم نگنجم اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
غم هجران تو ای دوست چنان کرد مرا که ببینی نشناسی که منم یا دگری!
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟ که کشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ... دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ... در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو
دلی یا دلبری، یا جان و یا جانان، نمیدانم
ای همه میل دل من سوی تو قبله جان چشم تو و ابروی تو..
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
آرزویِ دلِ بیمار مَنی صحتی ، عافیتی ، درمانی ...