صبح که می شود تو زودتر از خورشید، طلوع می کنی و چشم هایم به احترامِ روشنایی ات از جا بلند می شوند.
صبرکن عاشقانه هایت را جا گذاشته ای قلبم سرم چشمم، قول نمی دهم تا پشیمانی بعدی دست نخورده باقی بمانند.
کوتاه ترین بامِ شهری بودم که رهگذرترین آفتاب او را نمی تابید.
همین چشم به راهی ها همین انتظارها تو را از چشمم انداخت.
بعد از تو هنجارها را می شکنم گیسوانم را به سرانگشت های باد می سپارم و هرشب در آغوش خودم می خوابم تو این رسوایی را تاب نمی آوری.
شاید دیر اما زود شد گفته بودم می روم
قهوه خانه ها پناهگاهِ امنی بودند تا دور میزهای چندنفره تنها باشیم، کدام غبار کدام غبار تو را در خود گم کرد که من اینگونه زندگی را وداع کرده ام! ؟
همه چیز فرو می پاشد امپراطوری کهکشان ها آخرین وسوسه ی مسیح خرمنِ سرخِ موهات جز شبی که تمام عمر را گریه کردم.
من از طعمِ تلخِ آخرین بوسه فهمیدم قطار هم خودش را می کُشد هم تو را هم مرا.
گاهی با همین پاهای لعنتی جاهایی رفته ای که نباید می رفتی! با کسانی قدم زده ای که می دانستی هر قدم نزدیک شدنشان سمی کشنده است، با تمام پوچی شان، ناچار می شوی با آنها باشی و بمانی! آنقدر می مانی که حال مرده مانندت می شود داستان هر...
از خودم بالا می روم تا سقوطم را فتح کنم تصویرم که در آینه می شکند خط چشمم را پاک می کنم و با فردا قرار می گذارم.
می روم تا تمام کنم هر چه زمستان بر لطافتِ گونه هایم و خنجر بر گلوگاه روشنایی ام. از سرطانی آسودم که مرا نمی خواست و چه هولناک مهری و چه سخت دامانم چسبیده بود، اندوهناک عشقی، ریشه خشکاند وسط قلبی که زنجیر پاره کرد، گریخت گریخت تادورترهای دور.
ما رفتیم و چه عشق هایی که در این شهر جا گذاشتیم.
رفاقت بار سنگینی ست کسی بر دوش می گیرد که یک دنیا وفا دارد.
بی هیچ کس هم می شود زخم داشت با بوی عطری که ماندگار نباشد و منظره ی عکاسی که از توی عکس رفته باشد حتی می توانی از فرداها برای آمدنی بگذری و یادت نیاید بین او و گل ها چه گذشت که پرپر ترین حادثه ی باغ دست های...