متن اندوه عمیق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اندوه عمیق
خانهای ساخت دلم، در گذرِ سیلِ مهیب
خانه، ویران شد از این، خیزشِ طوفانیِ من
اشکمان را طاقتی نمانده است از ضجه های دردی که ما را در برزخی به درازای عمر در ماتم نشانده است چگونه باز گویم از روزهایی که در هجوم هجری جانگاه که آن را پایانی نیست آه تحملی نمانده است؛ در دل گریستن و به زبان هیچ نگفتن در نارفیقی...
در عشق بازی دلم گل پای هر دیوانه ریخت
تا که او هم گوی آتش را بر این گلخانه ریخت
بارها این عقل با صد قصه دل را پند داد
آخر سر بازهم دل، آب بر خسخانه ریخت
حیف، دُرّی را که من با اشک عبرت ساختم
دل چه راحت...
سیلاب چشم من شُست هر کوچهی این خانه را
یک عمر ریختم در دلم بارانِ بیبهانه را
مگر چیزے بـہ غیر از خاطرات هست،
ڪـہ ویرانـہ ڪنـב ڪل وجوב آבمے را...
در پس هر قضاوت شما
یک نفر مى جوشد
یک نفر مى سوزد
یک نفر مى میرد
قبل از آنکه زبانت
آلوده ى کشتن کسى شود
حرفهاى خامت را
بگذار خوب بپزند..
و کاش
جنازه تمام آرزوهایی است
که در درون من مردند
راه بود و ما در جا ماندگان
فریاد بود و ما در سکوتِ گران
ماه بود و ما در خسوفِ زمان
حیات بود و ما در دلِ گورِمان
لبخندت را
از یاد مبر
حتی اگر
موجهای اندوه
تا گلو
بالا آمدهاند
لبخند
چراغیست
که در دل شب
راه را پیدا میکند
( وارثان سکوت)
بر ما گذشت
هرآنچه نباید میگذشت؛
قرنهایی از سکوت،
روزهایی از تکرار،
و شبهایی که حقیقت را
در هیاهوی تبلیغ گم کردند.
ما،
همیشه در صفهای درازِ وعده،
همیشه در انتظار فردایی که
دیگران برایمان نوشتند.
ما،
پشتِ دیوارهایی بلند
که به نام امنیت ساخته شدند
و...
سیلاب چشمانم چهها با دل نکرد
جز زخم هجران مرهمی حاصل نکرد
جوری کـه قـلبم تـرک خـورده و شکسـته است،
گـویی کـه آمـریکا بمب اتـم زده هیـروشیـما را!
من از تبار لالههای واژگونم،
بر شانههای سترگ کوه،
غرق در اندوهِ خویش،
هر بهار،
با اشکهایی نو،
رگهای خشک خاک را میشکافم.
در ژرفای رگهایم،
نبض خاموش هزاران دانه انار میتپد؛
آنها در تاریکی محض،
سرخترین رویاها را در خود بلعیدهاند.
و من،
زنی گمشده در آینههای غبارآلودم،
در...
تپش قلب،
در دلِ این لحظاتِ بیپایان،
یادِ تو را با هر ضربهاش
در دلِ شب فریاد میکند.
صدای در که در دوردستها
در خاموشی میپیچد،
آوای آن آخرین لحظه است
که نمیخواهد بپذیرد
که عشق به پایان رسید.
محدثه جانم تو خودت خوب می دانی
بیتو هر روزم پر از غم و اندوه،
چشمهایم تورا جستوجو میکنند،
صدای تو را در سکوت میشنوم،
اما تو نیستی، و من در این تنها میمیرم.
قسمت نشد قسمت شود قسمت ما آغوش او
می زند موج غمش بر پیکرم دیوانه وار
ای خدا آخر مرا با قصه یِ دریا چه کار...!؟
آخر این انصاف است،
که نبینم رویت.
و بمیرد قلبم،
در پی حسرت تکرار همان لبخندت.
روزهای جنگ، حملههای پیاپی
و آوای تلخ شهادت جوانان شهرم
بر التهاب دلنگرانیام میافزود
و اندوه را ژرفتر در جانم مینشاند
هر لحظه دلواپس تو بودم
و این بیم و اضطراب
چون سنگینی اندوهی سترگ،
در رگ و جانم ریشه دوانده بود.
در آن روزهای پرهیاهو،
آرزو میکردم:
کاش همچون...
"روزنه ی امید"
در تاریکترین شبها،
میان هزارتوی سایهها و سکوتهای بیانتها،
روشنایی کوچکی زاده میشود،
چونان جرقهای که در دل ظلمت میدرخشد.
روزنهای از امید،
نخستین نجواهای بیداری را با خود دارد،
زمزمهای که در گوش باد میپیچد،
و نوید صبحی دیگر را به دلهای خسته میبخشد.
بر دیوارهای...
پیش از آنکه به دارم بیاویزید
از گندمهای خوشمزه برایم بگویید
آن گندمهایی که شریک بخت سیاه من و شمایند
آن گندمهایی که در غم من،
گردنشان را به دهان ملخها میسپارند
پیش از آنکه به دارم بیاویزید
دیدهگانم را بگشایید
با شمایم،
چشمانِ مرا باز کنید!
و اگر مَردید...
تو ای اندوه پوشالی! تو ای تشویش ویرانگر!
تو ای بیرحمِ سرخ از مرگ! ای زالوی هر باور!
شبیه مار از دیوار، میآیی به قصد من
اگر میرانمت با سنگ، فردا میرسی از در
تو میتازی به نام ناامیدی، بغض، تنهایی
و جا وا میکنی در بودنم، هی میزنی خنجر...