متن اندوه عمیق
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اندوه عمیق
می زند موج غمش بر پیکرم دیوانه وار
ای خدا آخر مرا با قصه یِ دریا چه کار...!؟
آخر این انصاف است،
که نبینم رویت.
و بمیرد قلبم،
در پی حسرت تکرار همان لبخندت.
روزهای جنگ، حملههای پیاپی
و آوای تلخ شهادت جوانان شهرم
بر التهاب دلنگرانیام میافزود
و اندوه را ژرفتر در جانم مینشاند
هر لحظه دلواپس تو بودم
و این بیم و اضطراب
چون سنگینی اندوهی سترگ،
در رگ و جانم ریشه دوانده بود.
در آن روزهای پرهیاهو،
آرزو میکردم:
کاش همچون...
"روزنه ی امید"
در تاریکترین شبها،
میان هزارتوی سایهها و سکوتهای بیانتها،
روشنایی کوچکی زاده میشود،
چونان جرقهای که در دل ظلمت میدرخشد.
روزنهای از امید،
نخستین نجواهای بیداری را با خود دارد،
زمزمهای که در گوش باد میپیچد،
و نوید صبحی دیگر را به دلهای خسته میبخشد.
بر دیوارهای...
پیش از آنکه به دارم بیاویزید
از گندمهای خوشمزه برایم بگویید
آن گندمهایی که شریک بخت سیاه من و شمایند
آن گندمهایی که در غم من،
گردنشان را به دهان ملخها میسپارند
پیش از آنکه به دارم بیاویزید
دیدهگانم را بگشایید
با شمایم،
چشمانِ مرا باز کنید!
و اگر مَردید...
تو ای اندوه پوشالی! تو ای تشویش ویرانگر!
تو ای بیرحمِ سرخ از مرگ! ای زالوی هر باور!
شبیه مار از دیوار، میآیی به قصد من
اگر میرانمت با سنگ، فردا میرسی از در
تو میتازی به نام ناامیدی، بغض، تنهایی
و جا وا میکنی در بودنم، هی میزنی خنجر...
دلتنگی نشسته کنجِ حوضِ خاطراتِ من،
به رنگِ ماهیِ غمگین، به عمقِ باورم، چه مَن.
نهفته در سکوتِ شب، صدایِ پایِ رفتنها،
همان ترانه تلخی که میخواند در سَرَم، چه مَن.
کجایِ غصه پنهانی، تو ای دلتنگیِ دیرین؟
که هر دم میشکوفی باز، به شکلِ اشکِ شبنم، چه مَن.
درونِ...
بندرِ سوگوار…
کاش واژههایم پتو میشدند، برای آن پیکرهایی که میان آتش خاموش شدند…
کاش صدایم مرهمی بود، بر دلهایی که هنوز اسم عزیزشان را در شعلهها صدا میزنند…
تو نسوختی، بندر…
این ما بودیم که در آوار داغِ تو، خاکستر شدیم…
خودش که نیست،
ولی غمش یار من است تا به ابد.
آن چنان تو بی خبر رفتی که من؛
از هر چه شب بیزارم
و هر ثانیه تَب دارم
و در حسرتِ دیدارِ تو؛ بیدارم
و چون ابرَکی آبستن از دریایِ بغض؛
می بارم و می بارم و می بارم و
آه از شب؛
آن شبِ تاریک و سرد و منجمد...
و من چنان به تو گیرَم
که رَدِ چَشمِ سیاهت؛
ذغال کرده خرمنِ جانَم.
به یاد پدرم.
کاش پایان این همه نبودن ها.
بودن اجباری بود در بغلم.
چه بی رحمانه غمگین است شبی که،
نتابد روی همچون ماه تو در آن.
زندگی کردم همه چیز و همه کس را دیدم.؛!!! اما خود را ندیدم.!!!! چه زیبا بوده ام من .!!!! امان از ندیدن!!!
لعنت به نگاهی که لرزاند دل ما را.
مشرکی را دل شکسته دید ابراهیم من /
عهد برهم زد، تبر انداخت، یک بتخانه ساخت
نه!
قول شرف میدهم
دستِ ابرِ اندوه
به چشمانت نمیرسد
در قلبم پناه بگیر!
حتی یک تپش
عقبنشینی نخواهم کرد...
یک شهر شده آشوب و دل ما شده ویران...
از دست دو چشمون سیاهت...
شب هم هرشب בر خیالات خوב ؋ـکر مے کنـב ما را مے خوابانـב
ـבگر نمے בانـב غم ما را سال ها ست بیدار نگه می دارد..
بال شکسته است کلید در قفس
این فتح بیشکستگی پر نمیشود