پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«از میان پلکهای نیمه باز خسته دل نگاه می کنم: مثل موجها تو از کنار من دور می شوی... باز دور می شوی. روی خط سربی افق یک شیار نور می شوی.»...
از گنبد عشقم آفتاب ظهرماز افق چشمانت تابان می شوداحساسم در بارگاه عشق اجابت می یابددوست داشتن تو به صدا در می آیداین است قرائت عشق من برای تو....
تو افق اندیشه های منی️جایی میانِ قلمرو زندگانی...
گاهی اوقات همه چیز میشه یک خط ، یک افق و نارنجی غمگینگاهی هم شب است هم روز...
افق!به من بگوای افق!این غروب تا کجامردگانش را تشییع می کند...
ما فقط رهگذرانی هستیمبهم که می رسیمکلاه از سر بر می داریم وبا لبخند می گوییم :چه روز دل انگیزی ، نیست آقا؟و بعدبا کوله ی درد بر دوشدر افق گم می شویم !...
من تا اذان مغرب به افق چشمانت خیره میمانم، و این روزه را با بوسیدنت افطار میکنم..️️️...