متن انگلیسی با ترجمه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات انگلیسی با ترجمه
در جنگلها گمشده بودم، شاخهای تاریک بریدم، و آن را، تشنهکام، به لبانم نزدیک بردم تا نجواهایش را بشنوم: شاید آوای بارانی بود که میگریست، یا ناقوسی شکسته، یا قلبی که از درد، بریده بود.
چیزی بود که از دوردستها به گوش میرسید، گویی عمیقاً در خاک پنهان شده، فریادی...
ای پیکرِ تو، ای لمسِ تو، ای نورِ تو، ای هستیِ تو، ای که محبوبِ منی، در روز و در شب، ناگاه، در آغوشِ من، چون موجی که در دلِ اقیانوس گم میشود، ناپدید میشوی.
دیگر نه دستانی که بر سینهام مینهی، نه چشمانی که در خوابِ من میبندی، و...
آن تنگهی خیالانگیز را به یاد خواهی آورد،
آنجا که عطرها، سرگردان و رها، راه میجستند؛
و گاهگاه، پرندهای که جامهای از آب و درنگ به تن داشت —
جامهای زمستانی.
ارمغانهای زمین را به یاد خواهی آورد:
آن عطرِ سرکش، آن گِلِ زرین،
علفهایِ وحشیِ آن بیشهزار،
ریشههایِ شوریده،...
ای عشقِ سرکش، ای بنفشه با تاجِ خار، ای بوتهزارِ پُرخار در میانهی اینهمه شور، ای نیزهی رنجها، ای جامِ آتشینِ خشم، از کدامین بیراهه و چگونه به جانِ من راه یافتی؟
چرا آتشِ دردآگینِ خود را، چنین ناگهان، بر برگهای سردِ مسیرم فرو ریختی؟ چه کس گام برداشتن به...
عشق من، پیش از آنکه تو را بشناسم، هیچ نمیدانستم،
و چون به آموزشِ خاطره پرداختم، دریافتم
که جهانِ پیرامونم نامی دیگر دارد؛
اشیاء، ناگهان حیاتی دیگر یافتند.
چوب، ناگهان چوب شد،
شراب، شراب،
و نان، آن طعمِ آشنایش را برای من بازآورد.
آتش، گل، آرد،
و هر آنچه در...
ماتیلدا، ای نامی از جنسِ گیاه و سنگ و شراب،
از هر آنچه از خاک میروید و پایدار میمانَد؛
واژهای که سپیدهدم در رویشِ آن است،
و در تابستانش، روشنیِ لیموان غوغا میکند.
در این نام، کشتیهایی چوبین روانند
میانِ ازدحامِ آتشِ نیلگونِ دریا؛
و حروفِ این نام، آبِ رودی...
پیاز، ای گویِ نورانی،
ای قُرقُرهی بلورین که لایه بر لایه
بر تنِ تو تنیده شده است.
در ظلمتِ خاک، رازِ مدوّرِ تو قوام گرفت،
و آن بطنِ شبنمگرفتهی تو،
کامل شد.
در زیرِ زمین، معجزهی تو رخ نمود،
و آن ساقهی سبزِ تو،
چون شمشیری در دلِ باغ، به...
آه دیگر مکشید، بانوان...
آه دیگر مکشید، بانوان، آه دیگر مکشید؛
که مردان هماره دغلکار بودند،
پایی در دریا و پایی بر ساحل،
و هرگز به یک دل قرار نگرفتند.
پس، چنین غمین مباشید،
رهایشان کنید،
شاد و سرخوش بمانید،
و همهٔ نواهای اندوه خویش را
به آوازی سبک و...
نان را از من بگیر اگر میخواهی؛
هوا را از من بگیر،
اما خندهات را نه.
آن گلِ سرخ را از من بگیر،
آن سوسنِ آبی را که میکاری،
و آن آبِ سرکش را که ناگهان
در شادمانیِ تو میجوشد—
آن موجِ ناگهانیِ نقرهگون که از تو میزاید.
نبردم سخت...
کلمهای زاده شد،
در دلِ روزگارانِ ظلمت و خون.
کلمهای بیشکل و بیصدا،
که خاستگاهش سکوتی گرانبار بود و وحشتی باستانی.
آری، نخستین کلمه در دلِ هراس زاده شد.
نمیدانم از کدام خاکِ تفدیده، از کدام صخرهی گداخته.
شاید از غارهای خاموش، آنگاه که نخستین انسان
چشمانِ هراسانش را به...
آنگاه که بمیرم، دستانِ تو بر دیدگانم باشد،
تا نور و گندمزارِ دستانت را
دیگر بار بر پیکرِ خاموشم حس کنم،
و آن لطافتی که سرنوشت مرا دگرگون ساخت، همراهم بماند.
بخواه که تو زنده بمانی، آنگاه که من خفتهام و در انتظار توام؛
و گوشهایت هنوز آوازِ باد را...
تو را دوست نمیدارم آنگونه که گلی نمکین را،
یا یاقوتی سرخ،
یا تیغِ میخکی که آتش را در جهان میپراکند؛
تو را دوست میدارم آنگونه که آدمی
چیزهای نهان و تیره را دوست میدارد،
در ژرفترین خلوت، میان سایه و جان.
تو را دوست میدارم چون آن گیاهِ گُلنکردهای...
ای بیابان، ای میهنِ واپسینِ خدایانِ تبعیدشده،
ای قلمروِ ازلیِ سکوت و صخره،
نه برای سرودنِ آب، که برای ستایشِ عطش، به آستانت آمدهام؛
نه برای نواختنِ برگ، که برای بوسه بر تیغِ خارت.
تو، ای کفِ گشودهی زمین،
که از هر زیور و زینت تهی گشتهای،
ای سیمای عریانی...
نخست، باید بگویم که تو را نمیشناختم.
و هر آنچه پیش از تو بود، هیچ بود؛ نه، کمتر از هیچ.
جهان، پیش از آنکه تو نامی داشته باشی،
تنها گذرگاهی بود از باد؛ خاکستری، تهی، فراموششده.
اینک، تویی آن گیتارِ سرشار از طنین،
که من با انگشتانِ بیقرارم مینوازمش.
تویی...
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن شاخهی مرجانی، آن پیکرهی تراشیده از نور،...
گفتم، با من بیا.
هیچکس نمیداند،
در کجای این خاک، روحِ من از درد به خود میپیچد.
هیچکس آن دهانِ گشوده به تاریکی را،
آن دندانهای به هم فشرده از هول را،
در نیافته است.
من برای تو سخن گفتم،
و تو لب گزیدی از طعمِ آن سخنان.
کلام من،...
قصیدهای برای نمک (Oda a la Sal)
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن...
از میان گسست، شکاف و پرتگاه،
به جستوجوی تو برمیخیزم.
در این پهنهی تهی،
که جز سکوتی تلخ نمانده،
چون کودکی گمشده
نام تو را فریاد میزنم.
خانهها را فرو ریختهام،
دیوارهای ستبر را
بر خاک افکندهام،
تا از پس این ویرانهها،
تنها تو را بیابم.
اما جز هوایی
که...
اینجا، بر کرانه، دریاست.
آری، دریاست اینجا؛ لبریز از خویش، سرشار و سرریز.
از هر سو میجوشد،
به خویش میگوید: «آری»،
به خاموشیاش پاسخ میدهد: «نه»؛
نه میگوید، نه... نه... نهای بیپایان.
به زلالی، به زایشِ کفها، آری میگوید،
سپس، با غریوی سهمگین، نه میگوید.
و ما، آدمیانِ ناچیز،
در...
میهنپرست کوچک!
گلِ رُزِی کوچک،
گاهی مینمایی آنچنان نحیف و بیکس
که گویی در دل کف دستم خواهی گنجید؛
گویی که چنین در کف خواهم گرفتت
و از میانهی نهفتگی
به دهان خویش خواهم بردت.
ولی ناگهان،
قدمهایم به قدمهایت میرسد
و لبهایم با لبانت،
رشد کردهای.
شانههایت چون دو...
نزدیکِ ترکِ آسمان،
نصفِ ماه چون لنگری نقرهگون
میرسد میان دو کوه خاموش.
شبِ سرگردان، حفّاریست
که چشمها را میشکافد؛
بیایید بشماریم
چند ستاره در برکهی تاریکی
بههنگام سقوط خرد شدهاند.
صلیب سوگآلودی
میان دو تیغهی ابرویم حک شد،
سپس گریخت—
در آهنگریِ فلزات کبود،
در شبهایی که جنگ در...
میخواهمت، با دهانی که گرسنهی گندم است
و عطر زمین، و آب، و میوهی سوزانِ انار؛
تو را میطلبم، ای شبِ چسبناکِ آغشته به نَم،
ای زهدانِ گرمِ گلهای بینامِ بهاری.
مرا بازگذار تا انگشتانم، پُر از خاک،
در چینِ ژرفِ موهایت چون پیچک بلغزد؛
بگذار دهانم، در میان پستانهایت...
اگر بیهشدار خاموش شوی،
اگر ناگاه، بیپایان شوی،
من،
در این جهان پُر ترک،
ادامه خواهم داد به زیستن.
امّا نامِ مرگت را
بر کاغذ نخواهم آورد؛
نه از بیمِ سوگواری،
که از هولِ واژگانِ بیپناه.
اگر تو به نیستی پیوند خوری،
من در هستی خواهم ماند—
نه به اختیار،...
دور مرو، حتی برای یک روز؛
زیرا—زیرا—نمیدانم چگونه بگویم:
یک روز، چونان عمر، طولانیست،
و من بیتو خواهم ماند،
چنانکه در ایستگاهی خالی،
که قطارها، پهلو گرفته،
خوابیدهاند—در انتظار سپیده.
حتی برای یک ساعت نیز مرو؛
زیرا قطرات بیقرار اندوه،
همه در هم میریزد،
و آن دودِ سرگردانِ بیخانمان،
به...