متن انگلیسی با ترجمه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات انگلیسی با ترجمه
ای بیابان، ای میهنِ واپسینِ خدایانِ تبعیدشده،
ای قلمروِ ازلیِ سکوت و صخره،
نه برای سرودنِ آب، که برای ستایشِ عطش، به آستانت آمدهام؛
نه برای نواختنِ برگ، که برای بوسه بر تیغِ خارت.
تو، ای کفِ گشودهی زمین،
که از هر زیور و زینت تهی گشتهای،
ای سیمای عریانی...
نخست، باید بگویم که تو را نمیشناختم.
و هر آنچه پیش از تو بود، هیچ بود؛ نه، کمتر از هیچ.
جهان، پیش از آنکه تو نامی داشته باشی،
تنها گذرگاهی بود از باد؛ خاکستری، تهی، فراموششده.
اینک، تویی آن گیتارِ سرشار از طنین،
که من با انگشتانِ بیقرارم مینوازمش.
تویی...
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن شاخهی مرجانی، آن پیکرهی تراشیده از نور،...
گفتم، با من بیا.
هیچکس نمیداند،
در کجای این خاک، روحِ من از درد به خود میپیچد.
هیچکس آن دهانِ گشوده به تاریکی را،
آن دندانهای به هم فشرده از هول را،
در نیافته است.
من برای تو سخن گفتم،
و تو لب گزیدی از طعمِ آن سخنان.
کلام من،...
قصیدهای برای نمک (Oda a la Sal)
در این نمکزار،
در این صحرایِ غبارِ نور،
من تو را یافتم،
ای جوهرِ پنهانِ زمین.
تو، ای که صدایت در اعماقِ گنگِ خاک، پژواکی باستانی است.
تو نه آن نمکی که بر سفرهها مینشیند،
ای شهسوارِ بلورینِ دریاهای فراموش گشته،
تو آن...
از میان گسست، شکاف و پرتگاه،
به جستوجوی تو برمیخیزم.
در این پهنهی تهی،
که جز سکوتی تلخ نمانده،
چون کودکی گمشده
نام تو را فریاد میزنم.
خانهها را فرو ریختهام،
دیوارهای ستبر را
بر خاک افکندهام،
تا از پس این ویرانهها،
تنها تو را بیابم.
اما جز هوایی
که...
اینجا، بر کرانه، دریاست.
آری، دریاست اینجا؛ لبریز از خویش، سرشار و سرریز.
از هر سو میجوشد،
به خویش میگوید: «آری»،
به خاموشیاش پاسخ میدهد: «نه»؛
نه میگوید، نه... نه... نهای بیپایان.
به زلالی، به زایشِ کفها، آری میگوید،
سپس، با غریوی سهمگین، نه میگوید.
و ما، آدمیانِ ناچیز،
در...
میهنپرست کوچک!
گلِ رُزِی کوچک،
گاهی مینمایی آنچنان نحیف و بیکس
که گویی در دل کف دستم خواهی گنجید؛
گویی که چنین در کف خواهم گرفتت
و از میانهی نهفتگی
به دهان خویش خواهم بردت.
ولی ناگهان،
قدمهایم به قدمهایت میرسد
و لبهایم با لبانت،
رشد کردهای.
شانههایت چون دو...
نزدیکِ ترکِ آسمان،
نصفِ ماه چون لنگری نقرهگون
میرسد میان دو کوه خاموش.
شبِ سرگردان، حفّاریست
که چشمها را میشکافد؛
بیایید بشماریم
چند ستاره در برکهی تاریکی
بههنگام سقوط خرد شدهاند.
صلیب سوگآلودی
میان دو تیغهی ابرویم حک شد،
سپس گریخت—
در آهنگریِ فلزات کبود،
در شبهایی که جنگ در...
میخواهمت، با دهانی که گرسنهی گندم است
و عطر زمین، و آب، و میوهی سوزانِ انار؛
تو را میطلبم، ای شبِ چسبناکِ آغشته به نَم،
ای زهدانِ گرمِ گلهای بینامِ بهاری.
مرا بازگذار تا انگشتانم، پُر از خاک،
در چینِ ژرفِ موهایت چون پیچک بلغزد؛
بگذار دهانم، در میان پستانهایت...
اگر بیهشدار خاموش شوی،
اگر ناگاه، بیپایان شوی،
من،
در این جهان پُر ترک،
ادامه خواهم داد به زیستن.
امّا نامِ مرگت را
بر کاغذ نخواهم آورد؛
نه از بیمِ سوگواری،
که از هولِ واژگانِ بیپناه.
اگر تو به نیستی پیوند خوری،
من در هستی خواهم ماند—
نه به اختیار،...
دور مرو، حتی برای یک روز؛
زیرا—زیرا—نمیدانم چگونه بگویم:
یک روز، چونان عمر، طولانیست،
و من بیتو خواهم ماند،
چنانکه در ایستگاهی خالی،
که قطارها، پهلو گرفته،
خوابیدهاند—در انتظار سپیده.
حتی برای یک ساعت نیز مرو؛
زیرا قطرات بیقرار اندوه،
همه در هم میریزد،
و آن دودِ سرگردانِ بیخانمان،
به...
دختری تیرهرخ و چالاک،
تو آبی زندگی را به جمالت هدیه کردهای:
میوهها را رسیده ساختی،
دانههای گندم را پر و گران،
و جلبک را چون موجی مواج،
با خوشی در تنت جای دادهاند؛
چشمانی نورانی،
و لبهایی که چون آب،
لبخند میزنند.
آفتابی سیاهدل و مشتاق،
چون ریشهزنی در...
ایالات بیپایان،
نام تو را بر لب نمیرانم مگر در هیئت سوگند،
نه آنگاه که تیغِ حقیقت را
بر سینهگاهِ سوختهام میگذارم،
نه آنگاه که شب، زخمهایم را
چون شرابی کهن، آهسته در درونم میچکاند،
و نه حتی وقتی نخستین فروغت
از لابهلای جامهای شیشهای
تا اعماق هستیام نفوذ میکند....
درخواست خاموشی
اکنون، میتوانند در آرامشم واگذارند؛
اکنون به فقدانم خو میگیرند.
میخواهم پلکهایم را ببندم.
من تنها پنج چیز میطلبم،
پنج ریشهی برگزیده.
نخست: عشقی بیکرانه.
دوم: تماشای خزان.
بیپرش برگها و فرودشان بر خاک،
وجودم ابتر است.
سوم: زمستانی باوقار،
بارانی که دوستش میداشتم،
و نوازش آتش، در...
در قبرستانهایی تنهایی هست،
گورها از استخوانهایی انباشتهاند که سکوت کردهاند،
قلب،
درونِ تونلی میتپد—
تاریکی، تاریکی، تاریکی—
چنانکه ما در خودمان غرق میشویم،
چنانکه گویی در اعماق قلب،
یا در گذر از پوست به روحمان، میمیریم.
وجود مردگان هست،
پاهایی از خاک سرد و چسبناک،
مرگ در استخوان نفوذ...
روزیروزگار با نورِ کائنات بازی میکنی،
ای میهمانِ نجیب و نامرئی!
در گل و آب قدم مینهی،
بیش از آن سرِ سپیدی هستی که
هر روز چون خوشهای عطرافشان در دو دستم نگهش میدارم.
از آنرو به هیچکس نمیمانی،
زیرا دوستت دارم.
بگذار تو را در میان طوقههای زرد گسترانم،...
تنِ یک زن، تپههایی سپید، رانهایی مرمریگون،
زمانی که تسلیم میشوی، گویی جهان را در خود گسترانیدهای.
تنِ من، وحشی و دهقانی، تو را میکند در خاک فرو،
و از ژرفای زمین، فرزندی به پرش درمیآید.
تنها بودم، درست مانند تونلی،
و پرندگان از من گریختند.
و شب، با لشکری...
تا صدایم را بشنوی،
کلماتم گاه به نازکی ردّ پاهای مرغهای دریایی
بر شنهای ساحل فرومینشینند.
گردنبندیام میسازند،
زنگولهای مست،
برای دستانی که نرماند، چون خوشههای انگور.
کلماتم را از دور مینگرم—
هستند،
اما دیگر بیشتر از آنِ مناند، برای تواند؛
بر درد کهنهام میخزند،
چون پیچکی بر دیوارهای مرطوب....
چنانکه گویی از ستیغ آسمانهای دور،
دستافشانِ نسیم،
درود میفرستند
به سرزمینهایی که هنوز نامی از ما دارند،
پرندگان،
سفیدبالانِ خستهدل،
از بامدادانی گمنام
سوی اقلیمهای کهن بال میگشایند.
بر مدار بادهای بلند
سرازیر میشوند،
در سلوکی بیصدا
بر مرز دشتهای آشنا.
فرود میآیند – آهسته،
چنانکه هیچ آوازهای برنخیزد...
در شیار خاک،
آزاد میخرامد؛
بال میکوبد در وزش باد
و در تابش خورشید میتپد،
و خویش را
بر شاخسار کاجها میافکند.
او
به زبانی از برنز سخن میگوید،
و نیز به زبان پرندگان؛
گه با التماسِ لرزان،
گه با فرمانی از جنسِ دریا.
او
چشمانت را با نوارِ کتانی...
میدانی چگونه است این احساس:
اگر به ماهِ بلورین بنگرم،
به شاخهی سرخ پاییز،
که آهسته بر پنجرهام خم شده است،
اگر در کنار آتش،
به خاکستر ناپیدا،
یا به پیکر پژمردهی هیزم دستی کشم،
همهچیز مرا
به سوی تو میکشاند،
چنانکه بوی عطر گل،
تا تهِ جانِ دلتنگی میرود.
تمامِ شب را در کنارِ دریا،
در آن جزیره،
در آغوش تو خوابیدهام.
تو
میان لذت و خواب،
میان آتش و آب،
وحشی و شیرین بودی.
شاید دیرهنگام،
رویاهایمان در بالا یا در ژرفا بههم پیوستند؛
بالا، همچو شاخههایی جنبان بر موجۀ بادی مشترک؛
زیر، همچو ریشههای سرخ که تماس...
به سبب تو،
در باغهای شکفتهی بهار،
عطر گلها چونان زخمی کهنه،
در من میخروشد و دلم را میآزارد.
چهرهات از خاطر رفته،
دیگر دستیات را در یاد ندارم؛
و لبانت…
آیا هنوز بوسهشان را بر لبان من میتوان سراغ گرفت؟
به سبب تو،
مفتون تندیسهای سپید پارکها شدهام؛
آن...