یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
دست در دست تو لب های تو بوسیدن داردبوی تو چون بوی گلی ست که بوییدن داردهر قدم سوی تو می آید و در بی خبری است کوچه به کوچه با یاد تو دویدن دارد...
شهر؛ باردارِ غمی جانسوزکوچه؛ داغدارِ قدم هایِ شاید یک روز!و خانه؛ خانه هم عجیب در حسرتِ دیروز است.آه از این سایه یِ غارتگرِ هر روز؛ زمانآه از این داغِ جگرسوز؛ زمان شیمارحمانی...
قدم می زدند در کوچه هایِ دنجِ اشعار،به هنگامه ی همآغوشی انگشت ها؛تو را به خاطرِ دوست داشتن، دوست می دارم! شیمارحمانی...
خونه از گریه پُره، کوچه از مرگِ غزلتوی ویرونی باغ، نعش گُل بغل بغل...
لحظه ها آب می شوندهمچون رد پای توبر برفهای کوچه ی ما...
مخمل نازِشبی ، ملتهب و بارانیبا تو بی چتر در این کوچه دویدن دارد...
خرید ضایعات بهانه است، کوچه، کوچه شهر را می گردم، بلکه تو را پیدا کنم...
آشناست به بوی قدم هات کوچه...
هیچ بارانی رد پای خوبان را از کوچه های خاطرات نخواهد شست...
گنجشک/می خوانَد/گلوی پنجره /می شکوفد/سپیدی/جارو می کشد/کوچه ها را...
وقتی بیایکوچه چراغون میشه باز دوبارهبارون عشقم رو تنخسته تو میباره...
شست بارانهمه ی کوچه خیابان ها را...پس چرا مانده غمت بر دل بارانی من...؟...
آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشستحال وقتی به لب پنجره میآیی نیست...