سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم در دفتر ما نماند یک نکته سفیداز بس به شب و روز سیاهی کردیم...
چرخ گردون هرچه کردی ناز شصتتسخت کردی روزگارم با شکستتگرچه این دیوار دنیا تنگ کردی!من گلی بر آب دادم جنگ کردی؟از چه باران می زند بر بام دل هاداغ گل دیدم شدم تنهای تنهاگر صدایم می زدی نایی شنیدی؟بیش از اینها درد رسوایی ندیدی؟درد من هم درد خیلی از شماستکو کجا گفتند این درد از خطاست؟ای قلم حرف از تباهی می نوشتی!بخت ما بود و سیاهی می نوشتیلایقش بودم چرا بازم جدایی؟با زلیخایش چرا این بی وفایی؟ارس آرامی...
ناپلئون بناپارت:دنیا پر از تباهی است نه به خاطر وجود آدم های بد ،بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب !...
کجاست آن خواب و خیال هایم؟!...کجاست آن همه ذوق رسیدن به آینده؟!...کجاست آن من بی پروا؟!...این من نیستم...کسی که در تنم زندانی کرده ام؛همان کودک نترس، با آرزوهای بزرگ و امیدی بس بی انتها نیست... این من نیستم...همانی که تنها دغدغه اش رویا پردازی بی نهایت بود... این من نیستم...همانی که در پی کشف حقایق پنهان بود...همانی که آنقدر خوش خیال بود، که نفهمید کی وارد مصیبت های ناعادلانه ی زندگانی شد...همانی که نمیدانست گر...
وای بر من تو همانی که امیدم بودی؟تو همان چشم سیه دلبر افسونگر من؟هر چه کوشم مگر این حادثه باور نکنممی دود یاد خطاهای تو در باور منوای این یاد گنه خیز جنون آلودهآهنین چنگ فرو برده در اندیشه منترسم این یاد روانسوز که در جان زده چنگاز سر خشم به تلخی بکند ریشه مندر خیالم چه نشستی به تباهی؟برخیزتا که جان را ز غم یاد تو آزاد کنمپنجه اهرمنی را ز گلویم بردارتا به چاهی روم از ننگ تو فریاد کنم...
تو روزگار رفته ببین چی سهم ما شد …از عاشقی تباهیاز زندگی مصیبتاز دوستی شکست واز سادگی خیانت...