عطری که میپیچد از گلزارِ تنِ زیبای تو،
شرمنده کرده بهار نارنجهای شیرازی را!
و…
کمالِ بودن،
داشتنِ نگاهیست،
که…
بارانِ دل
از آن زاده شود!
آن کس تواند گفت از عشق تحفهی نابش برده، که،
دل گویی کندو زِ دلبر ربوده و از شهدِ لبش خورده!
چند بوسه زِ لبانت بده و جرعهای زِ تن،
تا غرق شوم میانِ مستیِ لبان و عطرِ تن!
تا هستی هست و زِ بعدِ مرگم، تویی در دو جهان،
مرا، مِی و پیمانه و ساغر و هستی و مستی و گناه!
جوری کـه قـلبم تـرک خـورده و شکسـته است،
گـویی کـه آمـریکا بمب اتـم زده هیـروشیـما را!
لبان را کار، بوسه و شفاعت است نه قضاوت،
قاضی را کار، اجرای عدالت است نه قضاوت!
»به چشمِ مردم این شهر،
شاید
خوبم،
یا که
بد…
چه فرقی میکند؟
»آنکه باید قضاوت کندم،
چشمانِ توست…
و…
من،
گرهای کور زدهام،
دل را به خیال،
و خیال را به نسیم
و نسیم را…به طلوع لبخندِ تو
و تو را به ریشهی جان…!
نتپد کنار کسی آن قلب که ازعشق توضربان گرفت،
آرام نگیردکنار کسی آن تن که ازنفس توجان گرفت!
من بی خبر از خود، جویایِ احوال توام،
گویـی تو خورشیــدی و من مـشتریام!