با نگاهت دل را به چشـمانت مهـمان کن،
هـوای جان را با لبخند زیبایت بهـاران کن
چون نسیمی تنم را دربند تنت زندان کن،
تـنِ بیـمارِ مــرا با گرمــای تنت درمـان کن!
شـب نشـان از تنـهایی و خـبر از درد دارد،
واژه به واژهی شـعرهایم بـوی مـرگ دارد!
قافیهی رفتنت میانِ غزلهایم پنهان شده،
قاصـدک خـبر از پاییز و روزهای سـرد دارد!
جانِ من خالی نباشد از تو، حتی نیم نفسی،
عطرِ یادت برون میآید از سینه، با هر نفسی!
ای که بودی ذوقِ جان و دلارامِ دلم،
بعد از تو مرگ باشد امید و آرامِ دلم!
از دردِ فراغت تا عمق جانم ترک برداشته است،
مــن هــمان چیـنی بنــدزدهام کـه مَــثَلِ دورانـم!
پاییز بود و نمِنمِ باران
همان نیمکت چوبیِ
خیس شده،
میزبان اولین دیدارمان
باد
خاطراتمان را در گوشِ دشتی تنها
زمزمه میکرد
برگِ درختان
غزلِ دوست داشتن را
در خیالِ دور دستها میسرودند
و من
در مه غلیظِ رویاها
با چشمهایی پر از حرف
تجسم کردم
اولین نگاهت را…!
یک بار شـعلهی نگاهت به نگاهم افتاد،
عمــریسـت به آتـشِ عشـــق میسـوزم!
آروزی داشتنت دیگـر شبیه یک افسـانه شد،
آنقدر دیر آمدی، پیـلهی آرزویم پـروانه شد!
دلـم گـیره، شـبا بـا فـکر تـو بـیخـواب و بیتابم،
تـو پلـیلیسـتِم مـیچـرخم و درگـیر غـمهـامـم!
تو نیستی تنم سرد میشه، همش گیج و داغونم،
چشـام براه پیامت کور شد و هنوز تو چتهامم!
با رفتنت قلبـم درون سینه گویی پـروانه شـد،
جـان از تنـم جـدا و راهـی هـر بتخـانه شـد!
نسیـم عشـق تـو نبـود دیگـر در روزهـای مـن،
در نبودت خاطراتت ساغر و دل میخانه شـد!
دوری تـو برده دل را تا آسـمان هفتم ای عزیز،
آخرش عقل گویی مسجد و دل میخانه...
سـخـنانت گـرانبـهاتـر از زعــفرانِ ایــرانیسـت،
لبانت انگورِ شیراز و خوردنِ شرابش ویرانیست!
در دیــارِ خــویش بـیپنـاهِمـان کـردند،
در حسـرت لقـمه نانی، تبـاهِمان کردند!
گـه تازیانههـای چـرخ، گه کیـنهی خلق،
ای مرگ بیا که بیخبر زِ خدایمان کردند!
سهـم ما از آسـمان زیبا، شـب شـد چـرا؟
بارالها سهم ما از دریاها، خشکی شد چرا؟
ُعمریست که آوارهی کوچـهای بنـامِ عشــقم،
بندهی خاطرِ توام و گویی بین جهنم و بهشتم!
بــاید که دوبــاره به یادت بنــویسم غزلها را،
تــا کم بکنــم از دلِ آشــفته اندوهِ شبها را !
هــر شب به هــوایت پرسه میزنم در دلــم آرام،
تــا گم نکــنم در جـانِ خـود ایــن خاطــرههـا را!
جوری کـه قـلبم تـرک خـورده و شکسـته است،
گـویی کـه آمـریکا بمب اتـم زده هیـروشیـما را!
آنچنـان از عشق گفـتی که در رویاها وا مانـدهام،
جوری از آغوشت گفتی که در مستی جا ماندهام!
جز یادِ چشمانِ تو معبدی نیست مرا،
هر شب من زیـارت میکنم غمِ تو را!
ای کاش خزان شود، باز به فصلِ باران برسیم،
آخرِ کوچهی تمنا، کاش به وصلِ جانان برسیم!
عطری که میپیچد از گلزارِ تنِ زیبای تو،
شرمنده کرده بهار نارنجهای شیرازی را!
و…
کمالِ بودن،
داشتنِ نگاهیست،
که…
بارانِ دل
از آن زاده شود!
آن کس تواند گفت از عشق تحفهی نابش برده، که،
دل گویی کندو زِ دلبر ربوده و از شهدِ لبش خورده!