جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
بچه که بودم هروقت با خدا حرف میزدممیگفتم خدایا توروخدا نزار بزرگ بشم ،بزار همینجوری بچه بمونم انگار تلخی داروهامو زیر زبونم حس میکردمانگار میدونستم قراره تمام سهمم از دنیا یه تخت گوشه ی بیمارستان باشه و یه مشت قرصای لعنتیولی خدا حرفامو نشنیدیا شایدم شنید و اهمیت نمیداد هنوزم مثل بچگیام باهاش حرف میزنمهنوزم صداش میزنم:خدایا مرگخدایا خستمخدایا بریدم خدایا توروخدا راحتم کن...
هرچند می رود، بروم چای دم کنمشاید کمی نشست...خدا را چه دیده ای...
آدم ها تمام زمین را تسخیر کرده اند ، اما فقط تعداد کمی انسان در کنارشان وجود دارند...
قلبت را در دستان خدا بگذاربدون تردید دستان خدا بهترین محافظ برای قلب توست!...
روی لب تو خنده و شادی باشدبازار غمت رو به کسادی باشدلبخند خدا نصیب هر روز شماصبح همگی بخیر و شادی باشد....بهزاد غدیری/شاعر کاشانی...
یک نامه ی عاشقانه حتماً بنویس با عاطفه و مِهر فراوان بنویس بنویس ؛ خدایا دلمان سبز شود با خطّ خوشت زیر باران بنویس... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
یک نامه ی عاشقانه حتماً بنویس با عاطفه و مِهر فراوان بنویس بنویس ؛ خدایا دلمان سبز شود با خطّ خوشت زیر باران بنویس......بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
چو بیمار از شفا سرمست گرددطبیب از فرط شادی مست گرددخدا شافی و این خود افتخاری استکه دستی با خدا همدست گرددیکم شهریور؛ زادروز حکیم ابوعلی سینا و روز پزشک برطبیبان عزیز فرخنده باد...
با یادت خدا جانم دلها ارام میگیرد...
من به بند تو اسیرم تو ز من بی خبری!!مرحبا ؛ معرفت اینست که ز من می گذریطعنه از غیر ندیدی که بسوزد دل توو بدانی که چه دردیست به خدا در به دری...بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
خدایا مرا در آغوش بگیر گمان نکنی برای غم هایم می گویمگمان نکنی برای دردهای زیادم می گویمگمان نکنی برای حاجتم می گویمنه...نه .. نه .... دلم هوای تو را کردهیا الله به من مهربانی کن، بیشتر بیشتر مهربانی کنمن اکنون فقط تو را می خواهم ..خودت خواستن را یادم دادی . .. حال من تو را میخواهممیخواهم دستان تو را بگیرم و در دشت بدوم و بلند فریاد بزنم و اگر کسی به دویدنم خندید تو بگویی : غمت نباشدآری که تو باشی کافیستفقط تو میدانی فقط تو می...
خدایا با مردمت آشتی کن و سایه سیاه این بیماری و ناامیدی را بچین. دل ها را شاد کن تا این دو روز زندگی را به شکر شادی بگذرانیم. خدایا جواب بیماران روی تخت بیمارستان را بده. با ما با رحمت خود رفتار کن. خدایا شادی هایی می خواهیم تا تو را فراموش نکنیم. خدایا تو را به رنج صدا کردیم، بازی را عوض کن....
خدایا ... کدام پل در کجای جهان شکسته است ؟! که هیچ کس به مقصدش نمیرسد ؟ : فقیر به دنبال پول و شادی ثروتمند ثروتمند در حسرت آرامش زندگی فقیر کودک به دنبال آزادی بزرگتر بزرگتر در حسرت سادگی کودک پیر در حسرت جوانی جوان در پی تجربه ی سالمند ... او در حسرت زندگی من ، من در حسرت زندگی او ... کدام پل شکسته است که هیچکس به خانه اش نمیرسد؟!...
کاش خدا فصل پنجمی خلق می کرد و آن را انسانیت نام گذاری می کرد. فصلی فارغ از نیرنگ و دغل، دور از ادعاهای دروغین و آدم های دو رو. کاش نام آن فصل را با اقتباس از نام خودش، انتخاب می کرد. کاش نام آن فصل خدایی بود. در اسارت هر دینی که به سر ببریم، کاش از کوچه معنی ناممان عبور کنیم. خط کش سرد سرنوشت، مرا تنبیه می کند، چرا که با طلوع دروغ، میلادش را جشن گرفتم.کاش فصلی باشد، به نام طلوع. در آن فصل فقط تولد باشد و بس.تولد یک نوزاد، تولد مهربانی، ص...
آسمانی باش...حتی اگر دنیا زمین گیرت کند...... ... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
\نیایش\خداوندا ؛از آن بالا دستم را گرفته ایو من زمین را می نگرم...و دلخوش دستانی بودم که برای بلند کردنم ، زمینم زدند...چه بی معرفت شده ام اما تو هنوز هم کنارم ایستاده ای ...یادم بده ایستادن را...کنار دستانت سرم را بالا بگیرمزمین جای اَمنی نیست...اما تو که آن بالایی خیالم راحت استکه اگر بندگانت زیر پایم را خالی کنندهنوز دستانم در دست توست ...... ... بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
خسته ام از گریه های بی دلیلخسته ام از قاصدکهای علیلخسته ام از آمدن های دروغخسته ام از چشم های بی فروغخسته ام از جاده ی بی انتهاخسته ام از دستها رو به دعاخسته ام از خاطرات تلخ و سردخسته ام از غصه های پر ز دردخسته ام از عشق های بی اساسخسته ام از مردمان بی حواسخسته ام اما نگاهم جز خدایم را ندیدچون که می دانم خدا باشد نمی میرد امید........بهزاد غدیری (شاعر کاشانی)...
این روزها معجزه ی خدارو دیدم،دیدم که هوامو دارهدیدم که بین تمام عجله هام اون با صبوری نگاهم می کنهدیدم که وقتی دست کشیدماون دستمو گرفتمعجزه رو وقتی میبینی که از تمام جهان قطع امید کنی و فقط تو باشی و اون!اون موقع است معجزه رنگشو بهت نشون میده و تو قلبت مالامال از روح میشه و امید میشینه تو چشمات...
انتقام نگیریدنیازی به انتقام گرفتن نیستوقتی خدا هم وکیل است هم دادستان و هم قاضیانتقام نگیریدکسانی که روح و غرورتان را مچاله کرده اند روزی جایی با اعتراف زننده از زندگی و عشق های کرونایی بی حاصلشان مهر تایید به سکوت نجیبانه و رنجهای شما خواهند زد و به اعتبارشان صدمه جدی خواهند زد و اگر خدا مدد کند تو نظاره گر این لحظه خواهی بودآنجاست که باید سرت را بالا بگیری و بگویی مرسی خدای قاضینسرین بهجتی...
فقط می خواهم معجزه امشادی چشم هات باشدمن پیامبر لبخندمخدا کند که با خدا به نتیجه برسیمسجاد افشاریاناسکارلت دهه ی شصت...
من پیامبری را می شناسم که هرگز مبعوث نشد ،بی کتاب است اما از دستانش معجزه می ریزد نگاهش اعجاز دارد کلامش زنده می کند آن پیامبر در آینه ، دعوتم می کند به خدایی ایمان بیاورم که بخشی از من تنهایش را به من بخشید تا «ما» شویمآن سه روز سولماز رضایی...
خدا هر روز یک مشت معجزه در جیبش می ریزد و می آید و در نزدیک ترین جا به تو ملحق می شودجایی به نزدیکی رگ گردنت او از بس به تو نزدیک است ،در آستینت معجزه پیدا می کنی و به پیامبری تازه مبعوث بدل می شوی با یک مشت پر از معجزه که از آستینت در آمده ......آن سه روز سولمازرضایی...
جهانم را می سازم حتی با دست خالی ...وقتی که خدابهترین معمار زندگی من استو چه خوب یاد گرفته ام ساختن با ساده ترین ها را ...وقتی که در سختی هاساده دل بستمبه خدای سختی ها ..... .. بهزاد غدیری behzad ghadiri...
دنیا برایم کوچک اما خدایم بزرگ ...به وسعت دستانی که مرا در آغوش گرفته بسیار بر تخت پادشاهی تکیه زده اموقتی که قلمرو فرمانروایی دلمبه بزرگی چشمانی استکه هرجا را نظر می کند جز او نمی بیندباران چه شاعرانه می باردبر چمن زار دلم ...تا سبز کند درختان خشکیده از غرور راو خاک از سیاهی زمین بزدایدتا جوانه از دلِ شاخه ی شکسته ای سربرآوردو بنشاند ...خنده بر لب خشکیده از سکوت ..... .. بهزاد غدیریbehzad ghadiri...
در کوچه پس کوچه های معرفتخیابانی ساخته ام از مهربانیتا در تردد دل مردگی مهر ببارد بر آسمان آدم ها ...صدای چکاوک زندگی طنین خوش امید استتا آویزه گوش های پر از طعنه باشدکه انتهای خیابان مهرخدا ایستاده است...
حال دلم خوب است ...منم و یک فنجان چای تکیه داده ام ...به پشتیِ قدیمیِ قرمز اتاق ...خوشم ...از خنده های مادرم که بوی خوش دست پختش پیچیده در پستوی خانه ...اندکی شعر سروده اماز چشمان پر زرق و برق مادرمچند خطی نوشته ام از ایستادگی های پدرمصدای گنجشک روی دیوار حیاط مهمان ناخوانده را وعده می دهدو چقدر شیرین شنیده امکه مهمان حبیب خداستو خدا ...همان شعری ست که از چشمان مادرم خوانده ام.. ..بهزاد غدیری...
تاریکی مطلق ،معنایش ندیدن است و این دلیلی بر نیستی ،نیستهمانطور که نور مفهوم تمام هستی نیستو خدا در تاریک ترین نقطه به استقبال دانایان رفتهآن سه روز سولماز رضایی...
و آن زمان که انسان به زیارت خویش نایل آید واژها به هم می ریزند و دوری و نزدیکی رنگ می بازند بعید ،ممکن می شود و این خداست که در معبد جان به زیارت بنده می آید ...آن سه روز سولماز رضایی...
و \انسان\ خود اسم اعظم خداست که تمام هستی را در رگ و ریشه اش پنهان کرده در هر انسان خدایی با تمام صفاتش نهفته استسازهای آبی سولماز رضایی...
ن و القلم .....تو را می نویسم ... واژه کم می آید به نوشته های خدا ، نگاه می کنم تو را دوباره از دست خدا ، می نویسم حرف به حرف ،سطر به سطر در هر کلمه ای ،متولد می شویی..... تولدت را روایت می کنم قلم می چرخد و می چرخد و تو را می نویسد ..... \قسم به قلم و آنچه می نویسد \سازهای آبی -سولماز رضایی...
دیگر برای عاشقی «فرصت» مهیا نیستاین ناخدای پیر را یادی ز دریا نیستهر کار کردم تا که آبستن شود احساساما برای «عشقِ تو» احساس کارا نیستبهزاد غدیری...
خدا که فقط متعلق به آدم های خوب نیست؛خدا، خدای انسان های خلاف کار هم هست !فِی الواقع خداوند اِندِ لطافت، اِندِ بخشش، اِندِ بیخیال شدن و اِندِ چشم پوشی و اِندِ رفاقت است. رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت می دهد ......
تفویض اختیار دو سویه است همان طور که امرت را به خدا واگذار می کنی خدا نیز با دمیدن در روحت و انتخاب به جانشینی ات امر خود را به تو واگذار کرده خدای کوچکی هستی در زمین متصل به صفاتش و متفق به ذات مبارکشسولماز رضایی...
تاریکی مطلق ،معنایش ندیدن است و این دلیلی بر نیستی ،نیست همانطور که نور مفهوم تمام هستی نیست و خدا در تاریک ترین نقطه به استقبال دانایان رفتهسولماز رضایی...
آیات خدا ،تمام شدنی نیست هر لحظه کلماتش بر زمین نازل می شود مگر نه اینکه گفت\ اگر همه درختان روی زمین قلم باشند و دریا هم مرکب شود کلماتم تمام نمی شود \از این روست که هرکه بخواهد قلبش محل نزول کلمات خدا خواهد شدسولماز رضایی...
خدا یکی است ،کفر نمی گویم اما همین واحد انگار در زوایای مختلفی قابل درک است هر کسی از دریچه قلب خود به درک خداوند نائلً می شود من عاشق خدای احمقها هستم خدای آنها زود می بخشد ، زود باور می کند و معجزه برایش نیازی به هیچ شرح و بسطی ندارد خدای احمقها بسیار نزدیک است خدای احمق ها ،همان بهترین رفیق است برای کسی که رفیق ندارد خدای احمقها پرستیدنی استآن سه روز -سولماز رضایی...
ترجیح می دهم خدا را مهربان تر از احکام رسالات ببینم ساده گیر ،نزدیک و کمی بی آلایش گفته است صدایش کنیم اما تاکید نکرده با چه اسم و صفتی پس من سراغ بخشهایی می روم که مهربان تر استصفات سخت تر را می گذارم به عهده آنها که روحی ،ورزیده تر دارندآن سه روز-سولماز رضایی...
صدا کردم خدا را گفتم إبراهیمی برایم بفرست ،با تبر موسایی، با عصا اگر نمی شود حداقل عسیی را بفرست با دم مسیحایی و خدا فقط نگاهم کرد گفتم من هم معجزه می خواهم درست در همین عصر در همین مکان در همین زمان و خدا باز هم نگاهم کرد گفتم یا نمی شنوی و یا نمی بینی و باز هم نگاهم کرد گفتم معجزه می خواهم و ناامید نمی شوم انگار خدا می خواست همین را از من بشنود تا گفتم \نا امید نمی شوم \ دیدم گلدان گل حسن یوسفم گل دادو...
جهان معرکه خداست برگزیدگانی وسط معرکه اند و خیل عظیم آدمیان تماشاگراینکه برگزیده باشی یا تماشاگر انتخاب توست اما اگر خواستی برگزیده باشی آنگاه یا تو را میان آتش می خواهد یا تنها میان نیلگاهی صلیبت را بر شانه ات میخکوب میکند و دیگر گاه تو را بر دارمی خواهد اما برگزیدگان بخشی از أویند و تماشاگران مخلوق اینکه بخشی از خا لق باشی یا مخلوق باز هم انتخاب توستسولماز رضایی...
گناه بزرگ آدم و حوا خوردن از سیب ممنوعه نبود خطای بزرگ آن دو این بود که به حرف او که از همه بیشتر مشتاقشان بود بی اعتماد بودند او گفت نزدیک نشوید و آنها باور نکردند آنها إرادتی که خداوند بر وجودشان داشت را باور نکردند و جدایی از خدا ،نتیجه عدم باور بود نه خوردن سیب ....سولماز رضایی...
خدا هر انسانی را از خاک مخصوص به خودش خلق کرد ، اما تکه ای از خاک انسان دیگری را مثل یک نقشه پنهان گنج در وجودش قرار دادهر انسانی رسالتش این است که بگردد وپیدا کند تکه رمز آلود درونش از کیست ،و وقتی آن تکه را کشف کرد تولد حقیقی اش آغاز می شود .....به گمانم متولد شده ام ....سولماز رضایی...
نگاهم کن که بی نگاه تو جهان به هیچ نمی ارزد ...خدای من...
خدایا:این گره بگشودنت دیگر چه بود ...من چه دانستم که این حکمت چه بود...؟...
خدا هیچ مشکلی را سر راه کسی قرار نمیده مگه زمانی که میدونه از پسش بر میاد.نادر همتی...
خدا برایم کافی ستوقتی در میان امواج دردها گم می شومخدا برایم کافی ستوقتی تنهای میدان می شومخدا برایم کافی ستوقتی آفتاب با من خوب تا نمی کندخدایم ...سکوت هایم را خوب می خواندهوایم را دارد ...می دانم هست ...مرا می بیندبرای بودنم ... خدا برایم کافی ستخدا برایم کافی سترعنا ابراهیمی فرد (رعناابرا)...
ای بار خدا به حق هستیشش چیز مرا مدد فرستیایمان و امان و تن درستیفتح و فرج و فراخ دستی...
من از تو دلگیر دل از تو غمگین کجا بگردم ترا بیابم؟کجا بگردم ترا بیابم ، ترا بگردم کجا بیابم ؟ پناه قلبم ! دلیل عشق ام دل از تو نالان ، جسم از تو ویران در این خیابان در آن خیابان کجا بجویم که تا بیابمشروع عشقی ، شروع مستی ، تو ای دلیل خدا پرستیخدا بخواهد در این میانه برای ماندن خدا بیابم در از تو بسته ، تن از تو خسته ، دوای درد دل شکستهنیاید آن دم که یک دیگر را جدا ببینم جدا بیابم نصیب ما از عاشقی چنین بود و تا ابد هم ...
آرزوهایم را در گوش قاصدک گفتم و فوتش کردم ! مطمئنم خیلی زود پیغامم را به خدا می رساند !...
از خداوند تو را خواسته ام با این حالمن سپردم به خودش هرچه خدا می خواهد...
قلم در دستانم گرفتم و باز هم می نویسم...از کسی مینویسم که همه کس و همه چیز است از کسی مینویسم که زندگی کردند و روز و شب و کل این دنیا از وجود اوست که وجود دارد باز هم روزی بارانی فرارسیده...به شیشه باران خورده نگاه می اندازم عظمتت را شکر می کنم وقتی به تو فکر می کنم گویی درونم آبی بر روی آتش ریخته شده است خدای من راست می گویی که[ اَلذینَ ءامنَوا َو تَطمَئِن قُلوبِهِم بِذِکرِ الله] آن کسانی که ایمان می آورند و دل هایشان با یاد خدا...