یکشنبه , ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
فارغ از تَوَهُم علاقه اش به من بارها نخواستنش را مرور کردم اما هربار دوست داشتنش مانع شد.من سر خودم را شیره میمالم به وعده فراموشش می کنم درحالیکه خَر افکارم به عشقش به گِل مانده!!!؟✍️رضا کهنسال آستانی...
باهرچه مرا میکُشی بِکُش باشلیک گلوله تفنگ شکاری نه ، باشلیک گلوله تفنگ جنگی مرا بِکُش !؟ اما باشلیک گلوله کلمات نه......✍️رضا کهنسال آستانی...
چشمهایم پائیز برگ ریزان محبت را به تماشا نشستدلتنگی هایم زمستان زیر سنگینی برف سکوت به سوگ نشستمخاطب فصلهایم چه بگویم از اشکهایم وعشقی که در انتظار حلول بهار جان دادخدا تابستان یادت را برایم به خیر کند .✍️رضا کهنسال آستانی...
قطار زمان ایستگاه توقف ندارد جزروی ریل کاغذ...به شناسنامه پیر شده ام اما بواسطه قلمیِ که بی وقفه درکوچه پس کوچه های خاطرات شیرین جوانی روی کاغذ میرقصد ومیتازد گمان گذرعُمر نمی برم !؟ نشان به آن نشان که بانگاهی به کاغذ وکلمات خارج شده از جوهر خودکار ؛ رقصان وغلتان مست از باده عشق؛ احساس ۱۸ سالگی میکنم. اما بعد دقایق کوتاهی احساس سوزش در چشمم مرا به سمت آینه میبرد دیدن چهره ام در آینه دوباره تاریخ تولدم را به من یاد آوری میکند.✍️رضا کهنس...
خواستم گلایه نکنم دیدم نمی شودتپانچه دهان پُر از گلوله نکنم دیدم نمی شودخواستم بواسطه ته مانده غرورم ناله نکنم دیدم نمیشودزیر قول نَزنمُ شکوایه بی فایده نکنم دیدم نمی شودهی فکرم سُرود ودستم نوشت وبَعد نوشتن خواستم پاره کنم دیدم نمی شودخواستم با مسببش دل راسفره کنم دیدم نمی شودعقل گفت تمام شد دوره عشاق شعر سُرادل گفت بی عشق وشعر دیدم که نمی شود✍️رضا کهنسال آستانی...
آدرسی گم کرده دارم؛ کوچه ای خاکی و تنگ واقع در خیابانی شلوغ بتاریخی قدیمی درساعتی خاص ؛ پر تردد بوقت عصر وهوایی دائما بارانی ونگاهی کاملا پنهانی...پسرکی هرروز منتظرسر آن کوچه ودخترکی خندان با نگاه زیر چشمی در حال رد شدن فقط باگفتن یک کلمه آنهم سلام کوچه ای پیدا کردم همان حوالی خاکی، تنگ ، واقع در خیابانی شلوغ، پرتردد بوقت عصروهوایی دائما بارانی اما شک دارم همان آدرس باشد همه چیزش درست بوداما دیگر آن کوچه نه پسرک منتظری داشت ونه دخترکی خندان د...
قطرات سیل شده باران اشکهایم دیگر کویر گونه هایم را سیر آب نمیکند . تاوقتی چتر یادت آدرس اشتباه میدهدبه ابرهای خیالم✍️رضا کهنسال آستانی...
عجب سرنوشتی داشتی مادروقتی بودی ؛ مجروح زیر بمباران حرف وحدیث هابی پناه ، بی چتر خیس زیر باران پچ پچ ها واما امروز چقدر راحت به خوابی عمیق فرو رفتی در خانه جدیدت آنقدر سنگین که وقتی نامت را صدا میزند روحانی نشسته بالای خانه ابدی ت با تکان دو دستهایم هم چشم باز نمیکنی . آرام بخواب رنج هایت تمام شد مادر...خدا را شکر دیوارهای خاکی خانه جدیدت با سقف بتنی پوشیده شده از خاک درزی برای سوز ندارد آرام بخواب مادر.سردم شده چه سوزی می آید وقتی یاد...
لبهایت همچون پسته دامغان ...ومن در حسرت پسته ی رسیده ای که هیچوقت به فصلش وبه وقتش نرسیدم !من همیشه دیررسیدم ؟یا تو همیشه بسان میوه کال ونرسیده ای حالا به هر وقتی وبه هر فصلی ؟؟؟؟؟؟ ✍️رضا کهنسال آستانی...
عشق تو برایم موسیقی در حال اجرا در کنسرتی ست واقع در یکی از بزرگترین ومعتبرترین سالنهای دنیا سالنی مملو از شور ومن بواسطه دلم بلیتش را تهیه کردم. وتومتبحرترین رهبر ارکستر دنیائی ، که با هر فرمانت یک عضو از جواهر بدنت دلبری را نت به نت مینوازد. ومن سالهاست هنوز به یاد آنروز با بلیتی که دیگر تاریخش گذشته ایستاده برایت در حال دست زدن هستم در سالن افکارم ، در حال پخش آهنگ خاطراتت اما بدون رهبر ارکستر.✍️رضا کهنسال آستانی...
خانه نشین افکارم شدم در چهار دیواریِ خاطراتت...✍️رضاکهنسال آستانی...
از صبح آن شبی که رفتی و گُمَت کرده ام باران واژه ها را خودکارم روی آسمان دفتر خاطراتم می گریاند؛ ومن همچنان پشت رنگین کمان پس از باران واژهایم دنبال تو میگردم...✍️رضا کهنسال آستانی...
فاصله پهنای دوشانه ات زمستانی ستبهنگام نوازش هایمونگاهت برایم گرمای تابستان است لطفا مرا دعوت کن به میهمانی بوسه غنچه باز شده لبهای بهاری تآخر تمام فصل ها در تو تعریف شده اند عشق پائیزی م ...✍️رضا کهنسال آستانی...
گفت قلم به دست چقد دلنوشته دلنوشته شد کتاب بفروشتا کی رقص قلم این چنین پرشور وشتاب بفروشگفت دلم به قلم میخردآنکه میخواند حتی اگر شعر هایم بی جواب می ماند✍️رضا کهنسال آستانی...
می نویسمت✍️که یادم بماندیادت چه کرد.باقلم 🖋 زمان برایم متوقف است ، هم تورو دارم وهم جوانی م را...بدون 🖋 قلم امروز را دارم؛ یک آدم میانسال با مو ومحاسن سپید وقبری از آرزوی داشتنت که در گورستان دلم دفن شده...اما درهردوحالت دلتنگ توام ؛ چه دیروزی که دوستش دارم ومی خواهم درآن باشم چه امروزی که مجبورم درآن زندگی کنم.✍️رضا کهنسال آستانی...
چشمهایم را میبندم تورا به خودم دعوت میکنم با کمی مکث کنارم مینشینی؛ سی دیِ دکلمه های شکیبایی را پِلی میکنم ( حال همه ما خوب است ، اما تو باور نکن). نفسی عمیق میکشم ودراین دم وبازدم از بوی سیگار حسین پناهی هنگام خواندنش که استشمام کردم سرفه ام میگیرد. آه که چه لذتی میبریم از عاشقانه های شاملو برای آیدا.به ناگاه گریه های ابتهاج مرا به خود می آورد ( من ارغوانم را میخواهم).میچسبد بازیِ کلمات نزار بعد از بغض هوشنگ، نرم وآهسته به سراغ سهراب میروم سیگ...
به وقت وداع وقتی باران خاطره شروع به باریدن میکند؛ واژه ها درگِل افکار گیر میکنند و قدم ازقدم برنمیدارند اینجاست که سکوت به شکل قطرات مُرواریدی از ناودانی چشممان غلطیده وروی گونه خودنمایی میکندودرآن لحظه سیل اندوه ، غمی سنگین ونگاهی دوخته شده به مسیری که راه برگشت برای کسی ندارد ؛ به جاده ای به نام مرگ. که ماهم روزی از آن عبور خواهیم کرد ؛ سوال اینجاست آنروز چه کسی جای امروز ما خواهد ایستاد...✍️رضاکهنسال آستانی...
قبله م را گم کرده اممادرانه دعایم کناوایل اقامه ت به یادم باشکه سلام آخر دیر استفراموشم کنیبه قنوت نرسیده شک نکن کار من تمام است!؟✍️ رضا کهنسال آستانی...
نه خودنویس به دست داشت و نه روان نویس لای انگشتان هنگام نوشتن!؟نمیدانم؛ خودکار کم رنگی به کف داشت یا شاید هم مدادی رنگ پریده...اما هرچه بود ،کاغذ نگاشته اش همیشه لکه جوهری داشت و هم آنهم بود علت ناخوانائیش...؟!به گمانم مشکل از لیقه چشمانش بود...مُرکب اشک را در لیقه چشمانت کم کنتا نستعلیق ترانه هایت خواندنی شوند✍️رضا کهنسال آستانی...