پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من از آن روزی که دلدارت شدم فهمیده ام، با تو بودن در جهنم هم برایم دیدنی است...
آمدی مرحم شوی، بدتر شدممن تو را در شعرها فهمیدمت! مانده روی شانه هایم عطر تو مثل گل بودی اگر می چیدمت... گاه گاه از خاطرم رد می شویبار آخر وای من تا دیدمت... دست هایت را کسی جز من گرفتغیرتم شد ابرِ غم، باریدمت... یادم آمد رفته ای و سالهاست...رد شدی، با اشک خود بوسیدمت!▫️شاعر: سیامک عشقعلی...
ای کاش که میشد فریادی بر آورداز شدت اندوهی که نقطه پایان ندارددردیست در این سینه رنجورخون می گریم از آن و درمان ندارد...عبیرباوی...
به نام عشق:شانه ام را غم و شب بر تن دیوار زدندچشم های غزلم تا به سحر زار زدندرفتنت زمزمه شد بین همه مردم شهرهمه با هم خبر مرگ مرا جار زدندآن کسانی که بریدند نفس های مراتا کشیدم دو سه پک طعنه به سیگار زدندآمدم تا که تو را قرض بگیرم ازشبابرها زود ولی شوق مرا دار زدندصحبت از عشق تو شد بین طرفدارانتکیسه کیسه غم و حسرت به دلم بار زدندغرق نجوای تو از عشق شکایت کردمعقل و منطق همگی بانگ خبردار زدندزهرا سلیم...