پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من منتظر تو ؛ تو منتظر منمن تنها ام و توتو آخه تنها تر از من :)وسط این همه آرهتو چرا شایدِ من خب؟آخرِ این همه گریهندیدیم خنده ی هم رو :)تو اگه رفتی عزیزمحقِ تو بوده رهاییرفتنِ من ولی آخه...نمیخوام من که خلاصی :)من آخه اسیر چشماتویلون و سیلون اخماتمن اگه میگم نمیرمتو بخون قشنگه رویات شعر از مهدیه جاویدی...
عاشق موج موهام بودمیگفت عصبی باشم ببینم موهاتو آروم میشممیگفت تورو دوست دارم ؛ ولی موهاتو عاشقم...هر لحظه اینا یادم میومد ذوق میکردملبخند میزدم صورتم سرخ میشد ...اما الان. ..اما الان...لعنت به الان:)...
فکر کردن به تو توی این دنیا...برام حکم داشتنِ یه لیوان آب زلال،توی شهریِ که به داشتنِ آبِ لجن مشهوره! جاویدی چنل من در روبیکا : @Faryad Ghalb...
ازش پرسیدم : من خوشگلم؟خندید ؛ گفت سال دیگه همین موقع جوابتو میدم!سال بعد تو همون تاریخ دم در آرایشگاه تو گوشم پِچ زد : خوشگل ترین عروس دنیایی! چنل من در روبیکا: @faryad ghalb...
دیشب بعد از یه سفرِ نه روزهرسیدم خونمون ؛انقدر دلم واسه خونهتنگ شده بوده که ساده ترینو بی ارزش ترین چیزها ی خونهجلوی چشمام برق میزدن ؛با اینکه تو سفر هم جاهای بدیاقامت نداشتیم و هتل هایی کهتو شهر های مختلف بودیمشاید از خونمون امکانات بیشتری داشتناما خونه . . خونه یه چیز دیگه ست واقعا !یه پدیده ی عجیب . . .همون موقع داشتم به این فکر میکردم کهاگه محبوب وَر دل باشه ودریا هم یه طرفایی جلوی منزل ؛میتونم تا ابد تو خونه بمو...
تابحال حسرت اینو داشتی که کاش میتونستم دوباره . . . یه سالِ دیگه . . . تولدشو بهش تبریک بگم؟!از وقتی که عکساتو پاک کردم یه ۸ ماهی میگذره ؛ از اولین و آخرین باری که صداتو شنیدم ۱۰ ماهی میگذره . . .و از روزی که تولدتو بهت تبریک گفتم با یه عالمه حرف عاشقانه . . . یک سال!من دیگه هیچوقت صداتو نمیشنوم یعنی؟اگه صدات یادم بره چی؟اگه لهجتو فراموش کنم؟اگه اصلا هیچوقت فراموشت نکنم چی؟هم فکر تو رو میخوام و هم نمیخواماگه دیوونه بشم از این د...
اونور نقشه تب کرد، اینور نقشه سوختم:)! مهدیه جاویدی🌱...
یه خط میکشه... صورتی!زمزمه میکنه: دوسم داره..قفل گوشیشو باز میکنه... هیچ پیامی نمیبینه... جدیدا فاصله ی بین پیام دادناش زیاد شده...یه خط میکشه.. سبز!زمزمه میکنه: لجن گرفته رابطه روچند شبه باهم تا دیر وقت صحبت نکردن...ی خط میکشه... خاکستری!زمزمه میکنه: سر شده...دلش برای صداش تنگ شده!یه خط میکشه: سیاه!زمزمه میکنه: دلتنگم...خط خطی های عاشقانش رو با غم نگاه میکنه!سرشو میذاره رو سرامیکای سرد اتاق... چشماشو میبنده..یه قطره آب ...
احساس میکنم قلبم برای نگهداری این همه احساس زیادی کوچیکه؛من احساس میکنم که این قلب کوچیکهر لحظه میخواد منفجر بشه...!و به جای خون ازش نور به همه جای دنیاپرتاپ بشه...✨\و همه عاشق تو میشن... همه... همه.... همه....!و همه شبیه تو میشن...🌜و دنیا زیبا میشه... و درد ها یتیم میشن!فکر نمیکنم این حجم از عشق توی این سینه دووم بیاره...!شاید باید یکم از این عشق رو به تو قرض بدم؛یکمش رو بذارم توی دستات...یکمش رو روی پیشونیت...یکمش رو لا ...
و تمام شب . . .مویرگ هایش در حسرتِ آغوشِ ویمیل به پارگی داشتند . . . !مهدیه جاویدی:)کپی با ذکر نام💌چنل ادبی من در روبیکا: @faryad ghalb...
میشه زودتر بیاد روزی که من واست نارنگی پوست بگیرم بچینم تو ظرف بعد همینجوری که داری میخوری یه دل سیر نگات کنم؟🥺🫀 فقط با ذکر اسمم... باشه؟ :)مهدیه جاویدیچنلم ادبی عاشقانم تو روبیکا: @faryad ghalb...
من یه روز یه فراهوشِ باشعور می سازم که وقتی بهش میگم \دلم گرفته\محکم بغلم کنه و بگه: تموم میشه! :) ♡برنامه نویسِ شاعرشونم😁!مهدیه جاویدی🌱)...
آره آره...می دونم!\ آدما باید خودشون حال خودشونو خوب کنن\اما باور کن...اون این کار رو بهتر انجام میده💊 ^^مهدیه جاویدی:)چنل ادبی من در روبیکا: @faryad ghalb...
می گویند قلبت در هر حالی که باشد، چهره ات به همان حال در می آید.چه بگویم؟ خودت آشفتگی موهایم را، لبخند پریشانم را و سرگردانی دکمه های پیراهنم را ببین!حالم تعریفی ندارد؛ حس و حال پرنده ی لاغر و ضعیفی را دارم که از کوچِ مداوم خسته شده است و دلش سکون می خواهد.حالا فرقی ندارد کجا! در جنگل، آسمان و یا شاید یک آغوش.نویسنده:مهدیه جاویدی🦋کپی با ذکر نام نویسنده جانانم^^🌱چنل ادبی من در روبیکا: @faryad ghalb...
بچه ها عروس و داماد شدن... بازنشستگی بود و خلوت دونفره مون... یه شب که نشسته بودیم دور آتیش و کنده ها دود میزدن تو قلبمون پتوشو دور خودش محکم تر پیچید و گفت: اون روز دیدمت!پرسیدم : چی؟؟؟لرزید انگار... گفت دیدمت.. روز قبل عروسیمون، جلو در یه کافه نزدیکای خونتون اشک میریختی و زل زده بودی به یه میز و صندلی خالی...اومدم سمتت... تقریبا نزدیکت بودم که میون گریه یه اسمی رو صدا زدی... یه اسم که تا همیشه زنگ خطر مغزم شد...خواستم پا پس بکشم و نشی...
مامان بزرگم این سالای آخر عمرش وقت زیادی رو با من میگذروند... بیشتر از جوونیاش حرف میزد... نصیحتای قشنگی هم میکرد...یه بار که کنار هم به پشتی تکیه داده بودیم و داشتیم یه چای قند پهلو میخوردیم، بی مقدمه گفت: نه که بهش نگی دوسش داری ها... میمیره دلت مادر..!خشکم زد... از کجا فهمیده بود؟؟با خنده ی ریزی گفت: عاشق و چشاش لو میدن...!خواستم حرف بزنم.. یه انکاری... چیزی..!یه قند گذاشت تو دهنش و گفت: نه مادر... هیچی نگو...! انکار نکن که خدا قهر...
مثلا وسط این شبگردی ها...یهو اتفاقی تو خیابون ببینیش\اتفاقی بخوری تو بغلش\اتفاقی بگی:دوستت دارم:\)اتفاقه دیگه..!مهدیه جاویدی^^🌱...
همیشه دلم میخواست بدونم که آیا مامانش...یا مثلا خواهرش، از من بیشتر دوسش دارن؟؟!زد و داماد شد =)زنش با کلی دعوا و مرافه مجبورش کرد یه عروسی سنگین بگیره...و من فهمیدم نه تنها مادر و خواهرش...بلکه حتی زنش هم به اندازه ی من عاشقش نیست.خیلی گذشت... دخترشو توی یه مهمونی دیدم که داشت میگفت بعد از فوت مامانم، نتونستیم بابام رو نگه داریم و گذاشتیمش خونه ی سالمندان =)دیدی چی شد؟حتی دخترشم اندازه ی من دوسش نداشت...! مهدیه جاویدیکپی فق...