پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
نقاشممیکشم درد و تنهایی آیا میشناسیدم؟نقاشی ناشناخته از دیار غربتبا کوله بار خستگیخسته ام از خستگینرگس چشم تو و مَردم شهر چشم منچه تناقض بی رحم زیباییچه زیبایی بی رحمییا رب مباد که نقاشی در غم باشدنقاشمنقاشی گمگشته در سرای نقاشیآیا میشناسیدم؟مجید محمدی(تنها)تخلص تنها...
تربیت بمانند رنگی است که نقاش بر بوم نقاشی به منزله ظهور می رساند. چه می کشد؟! نمی دانم!شاید تنها رنگ را بر بوم نمایان می سازد؛ بی هیچ طرحی......
من زشتی ها را دیده ام، اما آنها را ننگریسته ام. به عزرائیل نمی اندیشم، به او افتخار خواهم داد که به من بیندیشد. و به او خواهم گفت تو پاداش من هستی، نه پایان من، چرا که مرگ برایم رهایی نیست، آغاز دیگری است.اگر مرگ را تولدی دیگر بدانیم، خواهم گفت که دست هایم دوباره نقاشی خواهند کرد و بار دیگر، بار سرنوشتی را که حماسه ی عشق را به تلخی و سختی، اما پرشکوه زیسته است به دوش خواهند کشید.تا در تولدی دیگر، دلهره ها و شادی های زندگی را تصویر کنند و ...
مرا درکوره سوزاندی و خود را کردی نقاشیبسوزان می شوم این بار برایت آجر وکاشی که در آغوش بگیری و بسازی یک نگارستانبیاویزی تو عکست را به من با طرح نقاشیلبش را طرح مریم ده ولی چشمش تب نرگسدر آن تصویر نمایان کن که در یک صبح بشّاشیبه وقت طرح لب هایش شود دستان من نقاش که گل باران شود هفت آسمان هنگام نقاشیکه خود حیران شوی بر آن همه نقش و نگار خودچگونه دامن او را دو دستم کرده گل پاشیخداکرد ه نقاشی تو را آتش پاره ی ناشیکه ن...
هیچکس ازکنار گل، دست خالی، برنمیگرددگلابگیر به گلاب میرسد...کندو دار به عسلنقاش به نقش...عکاس به عکس، بلبل به آوازبیاییم همچون گل باشیم و چشمه خیر و نیکی...
نقش چشم آبی ات آخر مرا نقاش ساختهر چه پنهان کرده بودم دیدگانم فاش ساخت...
آدمی نقاش این عالَم اگر روزی شودپای در کفش همه مخلوق بینی، بی گمان!...
من اگر نقاش بودم را هر شب تو رابه آغوش میکشیدم️️️...
ناز را می کشیم آه را می کشیم انتظار را می کشیم فریاد را می کشیمدرد را می کشیم ولی بعد از این همه سال آنقدر نقاش خوبی نشده ایم که بتوانیم دست بکشیم...
وقتی خواستگار نقاش باشدمنت دختر را قشنگ می کشد...
نقاش نیستمولی دلم برایت پر می کشد......
من اگر روزی شود، نقاش این دنیا شوماین جهان را عاری از هر غصه وغم میکشم ....
از بس که خدا عاشق نقاشی بود...هر فصل به روی بوم، یک چیز کشیدیک بار ولی گمان کنم شاعر شد..یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید!...