شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
از نغمه داودی تو مدهوشمهر صبح غزل از،لب تو مینوشم هر چند زمستانی و سرد است شبمبا یاد تو گرم میشود آعوشماعظم کلیابی بانوی کاشانی...
قرار بود همیشه قرار من باشی وروشنایی شبهای تار من باشی قرار بود که حرفی نگویی از رفتنشبیه سایه بمانی کنار من باشی قرار بود دلت را به غیر نسپاری همیشه بر سر پیمان و یار من باشی قرار بود بتابی به نیمه شب هایمستاره ای بشوی در مدار من باشیزدم به دار دلم تارو پود عشقت را نه حلقه حلقه طنابی که دار من باشیشدم به لطف خیالت کلاف سر درگم چه میشود که شبی هم دچار من باشی ...
تا پاک کنی از همه دنیا اثرم را آتش زده ای دفتر شعر و غزلم راتا پاک شود رد خیال من از این عشق تا شک نکند هر که ببیند خبرم راخشکیده درختم که به امید تو گل کردآتش زده ای باغ گل پر ثمرم را یک عمر نوشتم که برای تو بماند افسوس نخواندی وندیدی هنرم راچون شمع سراپا شده ام آتش سوزانپروانه ام و سوخته ای بال وپر م را امشب به خیالت زده ام باز تفالبنگر غزل غصه و چشمان ترم رااعظم کلیابی بانوی ...
درسینه نهان کردم راز دل ویرانمتا کس نشود آگاه از حال پریشانمهر چند گریزی نیست ازتیر بلای تو من باز به شوق تو هر روز غزل خوانممشتاقم و مهجورم بی خوابم وآشفتهیارب نظری فرما بر مستی وحرمانماعظم کلیابی بانوی کاشانی...
ویرانه شدم خانه ات آباد کجاییکمتر بزن آهنگ غم انگیز جداییفریاد سکوت من دلخسته بلند استاما نرسیده است به گوش تو صداییدر می زنم آنقدر که دل را بگشاییشاید که تو هم دل بسپاری به گداییشاهی و دلم مهره شطرنج دل توستتنها تو بر این صفحه ی دل راه گشاییباید برسم سخت به آغوش نگاهتباید برسم با تو به یک نان و نواییبی روی تو تاریک شده صفحه جانمبر بام دلم کاش که چون ماه بر آییبا خواب و خیال تو خوشم خواب و خیالمشاید که تو در...
دل را برده ایی با خود در جای دیگر این عشق جز تو بر کسی معنا نداردعزیزحسینی...
خانه ی این کدخدا هم عاقبت ویران شودظلم بی حد میکند نفرین عالم پشت اوستاعظم کلیابی بانوی کاشانی...
باز با فکر تو با دلهره درگیر شدمدر عبور از غمِ این فاصله، زنجیر شدمدر خیالاتِ به هم ریخته ام، سطر به سطریاد بی مهری ات افتادم و دلگیر شدممن چه گویم که چه آورده غمت بر سرِ دلرفتی و بعدِ تو از زندگی ام سیر شدمگفته می شد دلِ پیران شود از عشق جوانپس چرا من سرِ عشق تو چنین پیر شدم؟! گرچه خود را ز غم و غصه جدا می کردمبعدِ تو در دلِ صد حادثه تکثیر شدم باید از درد تو \شیدا\ همه شب شِکوه کندچون که در عشق تو قربانیِ تقدیر شدم ...
دارم از دست تو صدها گِله، باید چه کنمگر به جورت نکنم حوصله، باید چه کنممن به هر درد صبوری کنم امّا تو بگوبا دل آشوبیِ این فاصله، باید چه کنمگرچه هر مسئله با عشق شود حل لیکنچون شود عشق خودش مسئله، باید چه کنم!!ترسم این است بپرسم ,که ز من دل کندی,؟گر بپرسم تو بگویی ,بله, باید چه کنم!رفتنت گشته همانند نزولات بلابا هراس و غم این زلزله، باید چه کنمگفته بودم به تو ,شیدا, که نرو در ره عشقرفته ای باز چو در این تله، باید چه کنم ...
غزل،چشمهای تو است.کاش حافظ چشمهای تو بودم!...
غزل غزل شعر ستنگاهت ردیف کنقافیه چشمانت را بر وزن دوست داشتنم...
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل استصراحی می ناب و سفینه ی غزل است...
این شعر، آخرین غزل من برای توستتقدیم شد به دار و ندارم، به هیچ کس.......
تمام آرزویم استسرودن غزل ز تو و شرح دلتنگی ام...!...
منم آن شاعر دلخونکه فقط خرج تو کردغزل و عاطفه و روح هنرمندش را...
مثل یک شعر مرا تنگ در آغوش بگیرکه هوای غزلم سخت شبیه تن توست...