سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
عاقل آن است که این موقع شب خوابیدهمنِ دیوانه که خوابم به خیالت طی شد...
اسم اش را هر چه دوست داری بگذارعشقدلتنگیاما من " دیوانه" توام...
روزها با فکر او دیوانه ام، شب بیشترهر دو دلتنگ همیم، اما من اغلب بیشتر...
از لحظه نبودن تو دیوانه تر شدماین جا دلی به سوی تو پرواز میکند...
باز عاشق شدم و دیده ی من بارانی ستهر که دلداده و دیوانه شود قربانی ست...
بگفتم دوستم داری؟ ببستی هر دو چشمانتسپس وا کردی آغوشت که من دیوانه ات گشتم...
دلخوش به خنده های من خیره سر نباشدیوانه ها به لطف خدا، غالباً خوش اند...
شمع من باش که قلبم خود پروانه ی توستمی تَپَد با نفست؛ آه که دیوانه ی توست......
بیا بنشین بر روبرویی ترین صندلیبگذار کافه چی بدانددختری که با خودش حرف می زنددیوانه نیست......
هر زمان فالی گرفتمغم مخور آمد ولی...این امید واهی حافظمرا دیوانه کرد!...
یک نفر هست که با بودن او شاد شوم عشق را با منِ دیوانه همآغوش کند!...
فکر زنجیری کنید ای عاقلانبوی گیسویی مرا دیوانه کرد...
از رویای باغکه رج به رج برای تو بافتمدیگر بخانه برنگشته ای وُمن دیوانه ؛دارم هنوز فکر می کنمپیراهن گلدار چه به تو می آمد !...
دانم که مرا بی خبری می کشد آخردیوانه شدم خانه ات آباد ، کجایی ؟...
هیچ گَواهی به سالِم بودنِ من نیستمن دیوانهی تواَم...
حضرت عشق! بفرما که دلم خانه توستسرِ عقل آمده هر بنده که دیوانه توست !...
دوست دارم دیونهبا یک هزار بهونهمیخوام همه بدونندتو هستی یکی یدونه...
ای ضمیر مفرد حاضر! منِ دیوانه رابا کدامین فرض، تحلیلِ ریاضی میکنی؟!...
خوبِ من!این دل فقط دیوانه ودرگیرتوست......
ای کاش یا بودی، یا از اول نبودی! این که هستی و کنارم نیستی... دیوانه ام می کند......
خیالِ خوبِ تولبخند می شود به لبموگرنه این منِ دیوانهغصه ها دارد ......
روزگاری هماگر دیوانه ات بودم گذشت......
آنقَدَر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شدکاسه ی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد تیر دیوانه شد ، مرداد هم از شهر رفتاز غمت ، شهریور بیچاره حلق آویز شد...
عشق یک مرد را،با حرفهایش نه...از رفتارش باید فهمید...عشق یک زن را هم میتوان...چه میگویم من...زن که عاشق نمیشود...دیوانه میشود...
هیچ لذتی بالاترازاین نیست کسی رابیابی که جهان را مثل تو ببیند،اینگونه میفهمی که دیوانه نبوده ای!...
گریزانم از این مردم، که تا شعرم شنیدندبرویم چون گلی خوشبو شکفتندولی آن دم که در خلوت نشستندمرا دیوانهای بدنام گفتند......
پارادوکس یعنیندارمت و گاهیفکر از دست دادنت دیوانه ام می کند......
روزگاری من اگر...دیوانه ات بودم گذشتشمع بودی و من پروانه ات بودم گذشت...
پاییز / بارانو پنجره ای رو به رفتنتدیوانه اماگر عاقل بمانم...