سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
کوه ها از ابتدا کوه نبودندآدم هایی بودند که بعد از به هم رسیدنسنگ شدند...
عشقدر جان سنگفرهادمی تراشد...
یکی از الدنگ ها گفت اگر با سنگ به آن تابلو بزنیم، اتوبوس زودتر می رسد. ده تا اتوبوس آمد و رفت و ما الدنگ ها همچنان سنگ پرت می کردیم به تابلو....
دانهی سرخ اناریم و نگه داشتهانددلِ چون سنگِ تو را در دلِ چون شیشهی ما...
دلم چیزی نمیخواهددر این دنیا که سنگ ها هم به پاهای لَنگ میخورندفقط میتوان خدا را آرزو کرد...
رودخانه خشک شدو ماهیان مردندسنگها اماحمام آفتاب گرفتند!...
چشمه از رفتن نمی ماند حتی گر با هزاران سنگ پایش بشکنی...
به من بتاب که سنگ سرد دره امکه کوچکمکه ذره امبه من بتابمرا زشرم مهر خویش آب کنمرا به خویش جذب کنمرا هم آفتاب کن...
خسته باشیروی سنگ هم خوابت می برددلتنگ که باشیاز سنگ ، سنگ تر می شودبالشت!...
چمدان دست گرفتم که بگویی نروم تو چرا سنگ شدی راه نشانم دادی ؟...
میزی برای کارکاری برای تختتختی برای خوابخوابی برای جانجانی برای مرگمرگی برای یادیادی برای سنگاین بود زندگی؟...
بزن این زخمهبر آن سنگ/ بر آن چوببر آن عشق که شاید بردم راه به جایی......