شنبه , ۲۹ دی ۱۴۰۳
من هر آن چیزی را که:نمودی است از خلقت خدا،دوست دارم:جوشش هر موج،در دل دریا؛رویش هر گل،بر دل صحرا؛و تمام چمن زاران؛سبزه زاران؛رودباران؛جوکناران…زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز....
شبیه غروبی که صحرا گرفتهدل از عشق ناب تو زیبا گرفتهمن آن مهربان وصبورم که قلبمبه وصلِ تو ، دستِ تمنّا گرفتهغروبی که غم ها نشسته به بامم ندیدی که بی تو چه تنها گرفته نبودی نبودی ببینی که بی توفقط اشک و خون دامنم را گرفتهسپیده اسدی باتخلص مهربان...
همچون صحرا،لبریزم از رویای ابدی آب اگر از تشنگی هم، هلاک شوم،باز گل های سرخ بر پیکرم خواهد رویید.شعر: هیوا قادربرگردان به فارسی: زانا کوردستانی...
صحرا آهای دخترک صحراچشمان آهو تبارترام سیاه چادر کدام ایل اند که اینگونه دلم را صحرا نشین کرده است علی مولایی سپکو...
گرفته حال عجیبی هوای دنیا رانمی شود که ندید عرصه ی تماشا رابه صخره گفت ساحل؛ به خود ننازی چونندیده ای تو هنوز التهاب دریا رابهار سهم شما، هرکسی رسید از راهنشان نداد به ما جز نشان صحرا رازمین برای شما، بعد صبر می سازندبه روی قله ی قاف آشیان عنقا را چه خوب تکیه به خود می کنی در این ایامندید از تو کسی حالت تمنّا راگلایه ای نکنیم از کسی خدا با ماستبدان ز فضل پدر نیست حاصلی ما رابهزاد غدیری...
نم نم بارانهمینکه دست تو را شادمانه می گیرندهوای عطر گلی نوبرانه می گیرندتمام شاپرکانی که با تو همراهندپرنده های مهاجر که دانه می گیرندبه گوشه گوشه باغی تکیده از پائیزدوباره با قدم تو جوانه می گیرندکنار خرمن شن های خسته از طوفانفقط به خاطر تو آشیانه می گیرندببار ابرِ هوادار لحظه های امیدببار تا که به نامت نشانه می گیرندبخوان ترانه ی باران که مردمان صبوردر امتداد حضور تو خانه می گیرندبیا که سرخی لب های دخترا...
دلم اکنون کمی دیدار میخواهدکمی صحراکمی دریاهوای شانه هنگام غروبی سردستاره ، آسمانی صاف ، چشمکهای بی پرواکمی رویادلم امشب تو را افزونتر از بسیار میخواهد...
ما را غم خزان و نشاط بهار نیستآسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم...
شدم عاشق به بالای بلندشکه کار عاشقان بالا گرفته استنسیم صبح، عنبر بوست امروزمگر یارم ره صحرا گرفته است؟...
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنمو اندر این کار دل خویش به دریا فکنماز دل تنگ گنهکار برآرم آهیکآتش اندر گنه آدم و حوا فکنممایه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاستمیکنم جهد که خود را مگر آن جا فکنمبگشا بند قبا ای مه خورشیدکلاهتا چو زلفت سر سودازده در پا فکنمخوردهام تیر فلک باده بده تا سرمستعقده دربند کمر ترکش جوزا فکنمجرعه جام بر این تخت روان افشانمغلغل چنگ در این گنبد مینا فکنمحافظا تکیه بر ایام چو سهو...