متن امید
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات امید
کجاست آن خواب و خیال هایم؟!...
کجاست آن همه ذوق رسیدن به آینده؟!...
کجاست آن من بی پروا؟!...
این من نیستم...
کسی که در تنم زندانی کرده ام؛همان کودک نترس، با آرزوهای بزرگ و امیدی بس بی انتها نیست...
این من نیستم...
همانی که تنها دغدغه اش رویا پردازی بی...
تاریکی ها اندک روشناییِ به جا مانده را، ناشیانه می بلعیدند.
آرامش در جوّی ناپایدار بود؛ رخت می بست و جایش را با نگرانی عوض می کرد.
عشق در میانِ ما غریبه و غرورش شکسته بود،
فکر فرار را به عمل تبدیل می کرد و تنفر به ریشِ ما می...
تا به حال به باران های تابستان فکر کرده اید؟!
که چقدر با باران زمستان فرق دارند!
ناگهانی می آیند،
کسی انتظارشان را نمی کشد.
برای همین محبوب اند
و به اعماقِ جان نفوذ می کنند.
چقدر تفاوت اساسی بین آن دو وجود دارد!
چقدر زندگیمان
به این ناگهانی رخ...
کسی را بیاب که بتوانی،
تمامِ او را
در عشق خلاصه کنی.
که حاضر باشی،
میان کلافگی هایت
ساعت ها با او هم کلام شوی.
و با کمک انگشتِ اشاره اش ؛
الفبای عالم را بیاموزی.
کسی باشد که
از تمنایِ نگاهش بخوانی؛
باید چهره ی واقعی ات را
به...
درِ اتاق را به امید این که کسی سرزده بیاید و او را غافلگیر کند، مطابقِ معمول باز می گذارد!
روزِ تعطیل هفته است و بهنام طبق عادت ساعت نُه بیدار شده است.
کسی در خانه نیست تا صدای بذله گویی های آزاردهنده ی او اذیتش کند!
تیک تاکِ ساعت...
کنار تو بودن،
طعم و حس و حالِ خاص خودش را دارد!
مثل مزه ی گوجه سبز ها ی نوبرانه ی باغ مادربزرگ یا
بارش غیرمنتظره ی باران در چله ی تابستان
که باعث می شود دل آدم از خوشی هزاران بار قنج برود.
داشتن تو در زندگی، دلخوشی دلفریب...
تو خودت خوب به خاصیت عجیبِ \زمان\ آگاهی!
زمان هر چه دلهره و ترس هست را می شورد و می بَرَد و تو را به تعجب وا می دارد!
زمان توانایی هایی دارد که تو تا به حال با کم و بیشِ آن آشنا شده ای...
زمان نگرشت را تغییر...
زندگی درد قشنگی است که به آن دل بستیم
گاه آنقدر بی رحم که نفست می گیرد
گاه آنقدر شیرین که گمانت آرد
دنیا در کف توست
و همین هم شاید ساده ترین قصه یک انسان است
گاه باید خندید به همه دلهره ها
به هوای گلی از خاک خدا...
در ازدحام این شهر
میان هیاهوی آدمک هایی که
مفهوم زندگی را از یاد برده اند.
زنی را دیدم
پر از شوق رهایی،
خسته از دویدن ها و نرسیدن ها؛
رقص کنان به دنبال پاره ای از نور
کوچه پس کوچه های شهر را
پرسه می زد.
او باور داشت...
بغضم می شکند
که هر بار
باران می بارد وُ
منم پشت پنجره
به امید گذشتنت از این سو
به آن سو
(چشم در راهم)
ولی هیچگاه
ولی هیچگاه
تو نیامدی و نیامدی هرگز
منم هر بار که باران می بارد
منم و دلتنگی
به یادت سرمم سیر می شود