برگردان شعر کوردی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات برگردان شعر کوردی
هەچی بەرد برک ئەدەم
بۆ باڵندەی ئازادی،
باڵۆنەگرت!
ساڵیان دۆر و دریژیکە مردارەو بووە...
◇
هرچه سنگ می انداختیم
به پرنده ی آزادی،
نمی پرید!
سال هاست، که مرده بود...
زانا کوردستانی
داری مۆوەکانت لەیەک کەرەوە
سەربەستی باڵ و پەل هه ڵوه شان دەکات
ئەم مزیارانە
لە هەڵفڕین کابۆکی رۆحی تۆ ترسیان بوو
نه لە وەشەی پلکە زڵفەکانت..
◇
موهایت را بگشایی،
آزادی بال خواهد گرفت!
این دژخیمان
از پرواز کبوتر روحت ترس داشتند
نه از رنگ موهایت...
زانا کوردستانی
هر صبح،
به یادت،
چشم به افق می دوزم و
برای آزادی در روز پیش رو
برای شرق کُردستان و
چهار پارچه ی کُردستانم
سرودی اتحاد می خوانم.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
برگ ها به پرواز در آمدند
از شاخه های بلند
با شادی به رقص افتادند
در مرگ خود
در میان وزش باد
به رنگ سرخ گل
حنابندان خزان را جشن گرفتند
برای بهار در راه مانده.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
خوبی، نیک ترین راه و روش است،
در پیشگاه پروردگار!
نه سجده گذاشتن به دروغ و پر از معصیت.
اگر خواهان شیرینی بهشتی،
راست کردار باش و در راه راست قدم بردار.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
من کُردستانم
برگی بی شاخه و
شاخە ای بی تنه و
تنه ای بی ریشه و
ریشه ای بی خاک و
خاکی بی نقشه و
نقشه ای بی مرز و
مرزی بی مرز...
اما همچون آرارات، پیرمگرون و دالاهو
همچون قندیل بلند و محکم ایستاده ام
همچون خورشید در مصاف...
باران بیا تا که آتش درونم،
زیر نم نم قطراتت خاموش شود.
می دانم که زمان آمدنت است،
اما هنوز آزرده خاطری
عیب ندارد!
بیا و نم نمک بر بیابان خشک سرزمینم فرود آی
صبر پاییز به سر آمده و زردی و پژمردگی بە بار می آورد
تو کماکان نیامدی...
پاییز با گریه های مادرانه اش
گرد و غبار درختان را می زداید.
شعر: عمر علی
برگردان به فارسی: زانا کوردستانی
صبح ها با موهای ژولیده از خواب بر می خواستند و
غروب ها با کوزه ای شکسته از چشمه باز می گشتند،
خواهرانم،
عطر گیلاس های نرسیده را تداعی می کردند،
بوی انتظار!
انتظاری که همچون پیچک از پنجره آویزان بود.
انتظاری که شبیه غبار مرگ بر برگ ها نشسته...
خواهر بزرگم می گفت:
- بگذار مرگ بیاید! گریه کنان بیاید!
چگونه نگریم؟! وقتی من می میرم و کسی نخواهد گفت دریغا!
من می میرم و مرگ من،
به اندازه ی افتادن سیبی کال،
تأثیری بر جاذبه ی زمین ندارد!
من می میرم و مرگ من،
به اندازه ی انعکاس...
تو هم فریب جهان را خوردی!
بله! دنیا چنین است!
اول شانه به سرها را کباب می کند و
سپس پرستوها را
و وقتی دلبسته اش شدی چون فاحشه ای تو را رها خواهد کرد.
و چون هرزه ای رو از تو می گیرد،
بله! دنیا چنین است خدیجه*!
شعر:...
مرا می گویی که غریبه ها رویا نمی بینند؟!
اما من، روزهایی که چون سگ در ترکیه
از سرنوشت خود بیزار بودم،
تو را به یاد داشتم و رویاهایم را با تو مرور می کردم.
تو در خاطرم بودی،
تو رویا و آرزویم بودی،
آن هنگام که در اسطبل ها...
چه وقت، بین من و تو چنین شکرآب شد، خدیجه؟!
به یاد داری که جوجه ای داشتیم
که از ترس غرش هواپیما ها خودش را پنهان می کرد!
جوجه ای که با گنج قارون هم عوضش نمی کردیم!
به یادداری در آغل قوچ ها،
شیر بزها را سر می کشیدی،...
مرا می گویی: پسران رحمی در قلب و جانشان نیست!
اما من در اسکله، شب هایی که همراه ماهیگیران
خودم را با آتشدان های حلبی گرم می کردم،
تو را به خاطر داشتم.
تو در یادم بودی تمام غروب هایی
که من در قایق ها، قرآن می خواندم.
شعر: ماردین...
دنیا چنین است خدیجه!
ابتدا تابش آفتاب را بر تو عیان می سازد
تا که فریب پرتوهایش را بخوری.
صبح کاذب را بر سر راهت می گذارد،
تا که در دام نسیم صبحگاهی اش گرفتار شوی!
با زیبایی هایش فریبت می دهد،
که گمان کنی خوشبختی!
و بعد دقیقه به...
جلوی چشم هایم، هی می آیی و می روی،
جواب سلامم را هم نمی دهی،
چیست این زمستان سخت روح سپردن؟!
الهه ها گناه کرده اند،
و تمام نظم زمین را زیر و رو کرده اند،
کاری کرده اند که خوشبختی هایم را فراموش کنم.
برای قد و بالای رعنای...
بخاطر تو می نویسم،
زیرا جز کلام تو، قلم من،
چیز دیگری نمی تواند، بنویسد.
در فراق تو هیچ چیز زیبایی در این جهان نمی بینم،
با نگاهی غمگین، جلوی در خانه ، چمباته زده ام!
هیچ نمی توانم که سر پا بیاستم و قدم از قدم بردارم،
هرچقدر هم...
چرا چنین ساکت نشسته ای عزیزم؟!
خودت که خوب می دانی،
از وقتی به دنیا آمده ام تاکنون
لحظه ای دوری ات را تاب ندارم!
و هر وقت و بی وقت منتظر دیدارت هستم
همزمان با گشودن در خانه،
بعد از هر سلام گفتنی،
بلاگردان قد و بالایت می شوم!...
قلم آزادیخواه همچون باد وزان
تمام گوشه و کناره های جهان را در بر خواهد گرفت!
ولی وقتی به سرزمین دیکتاتوران رسید،
یا باید بی صدا از آنجا گذر کند،
یا که زبانش را خواهند برید.
شعر: علی پاکی
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
چه بسیار دلتنگتم، ای مادر!
بی تو در این غربت،
از دو وطنم دور افتاده ام،
اگر که اینجا بمیرم،
نه بوسه های تو را می بینم و
نه قبرستان کردستانم را...
شعر: علی پاکی
ترجمه به فارسی: زانا کوردستانی
بگذار شاعر بمانم!
بگذار شاگردی تنبل و بی هنر باشم،
چرا که نمی توانم،
کلمات را به خوبی بیاموزم
و نه می توانم،
با درک رنگ ها،
دوست داشتن تو را ترسیم کنم،
اما خوب می دانم که می توانم،
جز تو بر همه کس چشم بپوشم...
شعر: علی پاکی...
من کسی ام،
که در کوله بارم فقط این ها را دارم:
وطنم،
پرچمم،
کلمات،
کتاب.
شعر:خالد فاتحی
گردآوری و نگارش و ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی
تو شبیه ستاره ی سحری،
طلوع که می کنی،
شبش دیگر دلخوشم و
تا سحرگاه مستم و سرخوش.
شعر: خالد فاتحی
گردآوری و نگارش و ترجمه ی اشعار: زانا کوردستانی