قرار است کولاک بزند به پنجره دلتنگی هایم و من دستهایت را ندارم تا اندکی ترسم را جمع و جور کند و اندوه من سردتر از برف بیقراریهایم را می بارد
یک نفر هست که همیشه هوایِ بیقراری ام را دارد ، یک نفر هست که هیچوقت برایِ من ، سرش شلوغ نیست ، که دردهایم را ندیده ، می بیند ، که حرف هایم را نگفته ، می فهمد ، و برایِ اشک هایم ، تمامِ دنیا را به هم...
جمعه بانوی سپید پوشی است که دلش بی نصیب از پناه چترها خیس خیس می رقصد در انتظار آمدنت گمان کنم بازار بیقراری هایش گرم گرم است
ور تو پنداری مرا بی تو قراری هست... نیست!