نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
حافظ کجای کاری فالت غلط درآمد گفتی غمت سر آید این عمر بود سرآمد
تا توانی در جهان یکرنگ باش قالی ازصد رنگ بودن زیر پا افتاده است
هرلحظه از تو دووورترم کرده سرنوشت این روزگار نیست، قطار جهنم است تک بیت از غزلی تازه
عاشق، به خواب تن ندهد جز به خوابِ مرگ وان هم بدین امید که بیند جمال دوست... "طالب آملی"
شده که سنگ صبور همه باشی اما نتوانی به کسی درد دلت را گویی؟
با من شوریده سر حرف از جدائی ها چرا بیدم و هر دم تنم لرزان لرزان میشود
پاییز هم گذشت و دلت عاشقم نشد چشم انتظار سوز زمستان و بهمن ام
ویرانہ دل ماست ڪه با هر نگہ دوست صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت
در وصیت گفته ام هر عضو من اهدا کنید جز دلم، تا نقش رویت را نگیرد دیگری!
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست گرهم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
و در آن تارترین لحظه شب راه نورانی امید،عیان خواهد شد
بُوَد که بار دگر بشنوم صدای تو را؟ ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
گفتی بگو که با که خوشی در نبود من گفتم کسی به جز تو ندارم حسود من
روزجمعه دل هوای یار و دلبر میکند مرغ دل درکوی دوست هرلحظه پر پر میکند عباس رییسی
در آرزوی "صلح" و "سلامت" نشسته ایم در سال نو، نصیب جهان آرزوی ما
دارد لب من تشنگی بوسه ی بسیار چون مزرعه ی خشک، که دارد غم باران
شد زمستان، عروس جهان، به صد امید بار دیگر به تن کند لباس سپید
عشق یعنی که به یوسف بخورد شلاقی درد تا مغز سر و جانِ زلیخا برود
بی تماشایِ تو با این همه غم ها چه کنم؟ تو نباشی گلِ من با شبِ یلدا چه کنم؟
شیرین ترین ممنوعه، در آغوش و بر لب های توست چشمم به چشمت،بوسه هایم داغ بر تب های توست
خوشم من با غم عشقت طبیب آمد جوابش کن
در شب چشم تو میخوانم که غم ها رفتنی است قصه جانسوز غم هارا چرا باور کنیم؟