متن داستان کوتاه
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات داستان کوتاه
خیره بود ب شمع های روشن رو میز،دستشو گذاشت زیرچونشو گف:دلم میخواد مدتی اینجا نباشیم...ابروهامو دادم بالا و صورتمو کمی نزدیکش کردم و آروم گفتم:مثلا کجا بریم؟!
تکیه داد ب پشتی صندلی و چشاشو بست و لب زد؛یجایی ک فقط خودمو خودت باشیم،یجایی فارغ ع این همه شلوغی..یجایی ک فراموش...
مجبور بودیم ب این دوری اجباری...باید مدتی تحت مراقبت میبودم تا همچی خوب پیش بره...هرموقع ک زنگ میزد سریع میگفت فک نکنی زنگ زدم ک حال وروجک بابا رو بپرسما،اصلا اینطور نیس،فقط میخوام حال تو خوب باشع،مطمئنم کن ک حالت خوبع...و اگ بگم کیلوکیلو قند تو دلم آب میشد دروغ...
بی صبرانه منتظر اومدنش بودم غذای مورد علاقش در حال جا افتادن بود شربت خاکشیر و گلاب آماده کردم و گذاشتم تو یخچال تا خنک بمونه دیگه نزدیکه اومدنش بود راهی اتاقمون شدم کمی به خودم رسیدم به عکسش که انگار زل زده بود بم نگاهی انداختم و چشمکی نثارش...
آرام از کنار کفش های نامرتب و شلوغ رد شد و کفش هایش را گوشه ای در آورد...
نوک انگشتی از روی موزاییک های سرد حیاط گذر کرد
با آرامش دستگیره خنک در را در دست گرفت و انتهای دستیگره را به سمت پایین کشاند
در را هُل داد و...
دوران دانشجویی تو تیمارستان پرستار بودم یه بار کنار کفشم به اندازه یه بند انگشت پاره شده بود و به دلایلی توان خرید کفش جدید نداشتم
مدام در تلاش بودم این پامو پشت اون یکی مخفی کنم
رفته بودم داروهای مریضه اتاق ته راهرو بدم مثل همیشه برعکس بقیه بیمارا...
در فکر آسمان بودم و هزاران سوال ذهنم را مشغول کرده بود. تا بحال به آسمان با دقت نگاه کردید؟!.... عجب خلقتی است
بلندپروازی هایم تمامی نداشت.... 🕊
با آمدن کسی از فکر پریدم
گفت:چرا به آسمان نگاه میکنی؟ از آن بالا دل بکن بیا همین پایین را نگا کن.....
آرام قدم میزدم و ب یاد می آوردم روزهایی را ک ت بودی..
من بودم..
اما دور بودیم..
حال..
من هستم..
ت نیستی..
حتی دور هم ن..
دیگر نیستی..
مکان ن..
زمان ن..
دیگر در قلبم نیستی..
نمیدانم حالت چگونه است..
اما..
روزهایی نزدیک است ک دیگر کسی را در...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود..
آرام ب سمتش قدم برداشتم..
نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش..
لب گشودم تا دلداری بدهم..
اما..
سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد..
نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم...
\هین\ بلندی کشید و دستش را به لبه ی میز گرفت تا بلند شود
سرم را از لب تاپ بیرون آوردم و متعجب نگاهش کردم:« چی شده؟!»
همانطور که صندلی اش را از میز فاصله میداد تا راحت تر خارج شود گفت:« حواسم به غذا نبود!» لبش را گزید:« فکر...
وقتی کسی را میبینم ک بدون واهمه صدای خنده اش میپیچد و ترسی از دیگران ندارد...
دلم برایش میسوزد..
کاش میشد نزدیکش شوم..
آرام در گوشش بگویم..
آرام تر بخند..
خیلی ها هستند ک چشم دیدن شادی ت را ندارند...
حسرتشان ب باد میدهد خنده هایت را..
آرام تر بخند......
«آقای قاضی من به حرفای این اقای اعتراض دارم!!! دوروغه، افتراس، تهمته، من درخواست اعاده حیثیت برای موکلم دارم»
دادگاه متشنج شد و هرکسی چیزی میگفت و از سمتی فریادی شنیده میشد
اما
متهم، یا همان قاتل پرونده گوشه ای نشسته بود و فقط به میز قاضی چشم دوخته بود...
لب ساحل نشستن عجیب آرامش دارد...
عجیب حس آرامشش عجین میشود با تک تک تاروپود وجودمان..
قدم زدن در طول ساحل گویی طول خاطرات را همینطوووور دراز تر میکند..
چرا وقتی در طول ساحل قدم میزنی خاطرات طولانی تر میشوند؟
هرچه خواستم فکر نکنم نشد..
هرقدر قدم زدم خاطرات طولانی...
کلید و انداختم تو در و بازش کردم..
وارد خونه شدم و کیفم و از دستم شل کردم ک آروم بیوفته رو زمین..
خودمم نشستم رو مبلای روبروی آشپزخونه..
ی لحظه چشامو بستم..
ی صدایی از آشپزخونه اومد و چشامو وا کردم..
خانم خونه مث همیشه کارش تو آشپزخونه بود...
توی ی جای سرسبز، سردرگم بودم!
نمیدونم اصلا چرا اونجا بودم؟!
کم کم انگار ی چیزایی داش یادم میومد!
ولی این یادآوری ی جوری بود!
ی جوری ک انگار قبلا نمیدونسم و الان یهویی میدونم!
عجیب بود و ی کم باعث شده بود تو ذهنم سوال ایجاد بشه!
ک مثلا...
اشک تمام صورتش را پر کرده بود..
آرام ب سمتش قدم برداشتم..
نگاهم کرد اما باز نگاهش پر از اشک شد و ب پایین افتاد مرواریدهای درخشانش..
لب گشودم تا دلداری بدهم..
اما..
سکوت همچو مُهری پر رنگ بر دهانم کوبیده شد..
نفسی کشیدم و تنها لبخند تلخی بر لبانم...
هوا دیگر رو به سردی میرفت و امروز...
تولدش بود.
دسته گل را از گل فروشی، و کیک را از شیرینی پزی نزدیک به خانه دوستش خرید..
کادو هم..
آماده بود.
همه چیز را در ماشین گذاشت و به راه افتاد.
در راه آهنگ تولدت مبارک را زمزمه میکرد و...
در جعبه را نگاه کرد!
پوشال های رنگی را کنار زد و..
قاب کوچک ته جعبه را بیرون آورد
عکس دونفره..
از خودش و او..
او...
آن روز را به خاطر آورد
همان روزی که شهربازی پر از صدای خنده هایشان بود
بالای چرخ و فلک این عکس را گرفته...
گل های آپارتمانی اش را خیلی دوست داشت..
هر روز حتی اگر حال خوشی هم نداشت به گل هایش آب میداد و با آن ها حرف میزد و نوازش میکرد دستان نرمشان را...
رشد کردند و قد کشیدند...
وقتی آزمایش داد و دکتر گفت دوقلو باردار است، از خوشحالی روی...
مدال طلا را به گردنش انداختند و تشویق حضار صدا را به صدا نمیرساند..
خبرنگار اینگونه سوالش را پرسید:
پسر قهرمان حالا مدال طلا رو میخای اول ب کی نشون بدی؟
میکروفن را به سمت پسرک گرفت و اینگونه پاسخ شنید:
مامانم...
همین..
دیگر هرچه از او پرسیدند پاسخ نداد؛...
✿✿✧✿💜💍💜✿✧✿✿
*☔️♡ روی اینکه بچه مون پسر
باشه از اول بارداری پافشاری میکردم!
وسایل پسرونه خریدم... اسمای
پسرونه انتخاب میکردم، حتی
دنبال راهای طبیعی توی نت
میگشتم که بفهمم بچه چجوری
جنسیتش پسر میشه!
کارامو که دید، دستمو گرفت،
نشوند منو بغلش و گفت: ببین
زینب... بچه یه نعمته! جنسیتش...
نیمه شب شده بود..
با کلافگی به این سو و آن سوی تخت غلت می زدم..
من که خسته بودم! پس چرا خوابم نمی برد؟!
از پس پرده ی اتاق نسیم خنک شبانگاهی به درون اتاق وزید..
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک را به داخل ریه هایم هدایت کردم.....
سلام همراهان عزیز که تا قبل از این هم با خواندن متون من،منت روی سر من گذاشته اید.
اول از همه تشکر می کنم بابت نگاه ارزشمندتان و دوم هم اینکه امروز می خواهم یکی از داستان های کوتاهم رو به صورت پارت به پارت داخل این سایت منتشر کنم...