متن رضا کهنسال آستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رضا کهنسال آستانی
دیروز ظهر؛ گرمای حضورت مراسوزاندوعصر،سوز قرار به نبودنت از لابلای سخنانت.
باطلوع صبح؛ امروز مسافری هستم ، جان سالم به دَر بُرده ازکولاک افکار دیشبت.
پتوی خاطرات خُوشَم را بده خوابم می آید ، هرچند جای خوابم درد میکند، بااینکه میدانم قَد دوست داشتن من بلندتَرست وپای خیالم از آن...
بگو دوستم داری تا به قلم ؛ شعرهایم زبان شوند برای توئیکه هیچگاه زبان نگاهم رانفهمیدی و منی که هیچوقت زبان گفتن نداشتم
این تنها فرصت من است کنار ایستگاه قطار زمان ؛ دل دل نکن چمدان هایت قبل از تو براه افتادند...
✍️رضا کهنسال آستانی
فکر تو تمام اقیانوس افکارم را دربرگرفته ...
واما من حتی در برکه خیالت نمیگنجم لحظه ای...
✍️رضا کهنسال آستانی
آه از سوز نِی ُوچوپانی بدون گَله...
مادر؛ این عاشقی هرشب پسرت را میکُشد و روز جسدش را دیار به دیار می چرخاند ارباب صاحب گله !؟
✍️رضا کهنسال آستانی
امان از چشمانت که مرا می کِشد وفغان از زبانت که مرا می کُشد!؟
کدام را باور کنم؛ خواستن نگاهت رایا نخواستن کلامت را!؟
گفتی در گذشته ات جایی ندارم!؟
پس بگودر حال م چه میکنی ای ماندگار در آینده ام !؟
✍️رضا کهنسال آستانی
فارغ از تَوَهُم علاقه اش به من بارها نخواستنش را مرور کردم اما هربار دوست داشتنش مانع شد.
من سر خودم را شیره میمالم به وعده فراموشش می کنم درحالیکه خَر افکارم به عشقش به گِل مانده!!!؟
✍️رضا کهنسال آستانی
باهرچه مرا میکُشی بِکُش باشلیک گلوله تفنگ شکاری نه ، باشلیک گلوله تفنگ جنگی مرا بِکُش !؟
اما باشلیک گلوله کلمات نه......
✍️رضا کهنسال آستانی
چشمهایم پائیز برگ ریزان محبت را به تماشا نشست
دلتنگی هایم زمستان زیر سنگینی برف سکوت به سوگ نشست
مخاطب فصلهایم چه بگویم از اشکهایم
وعشقی که در انتظار حلول بهار جان داد
خدا تابستان یادت را برایم به خیر کند .
✍️رضا کهنسال آستانی
قطار زمان ایستگاه توقف ندارد جزروی ریل کاغذ...
به شناسنامه پیر شده ام اما بواسطه قلمیِ که بی وقفه درکوچه پس کوچه های خاطرات شیرین جوانی روی کاغذ میرقصد ومیتازد گمان گذرعُمر نمی برم !؟ نشان به آن نشان که بانگاهی به کاغذ وکلمات خارج شده از جوهر خودکار ؛...
خواستم گلایه نکنم دیدم نمی شود
تپانچه دهان پُر از گلوله نکنم دیدم نمی شود
خواستم بواسطه ته مانده غرورم ناله نکنم دیدم نمیشود
زیر قول نَزنمُ شکوایه بی فایده نکنم دیدم نمی شود
هی فکرم سُرود ودستم نوشت وبَعد نوشتن خواستم پاره کنم دیدم نمی شود
خواستم با مسببش...
آدرسی گم کرده دارم؛ کوچه ای خاکی و تنگ واقع در خیابانی شلوغ بتاریخی قدیمی درساعتی خاص ؛ پر تردد بوقت عصر وهوایی دائما بارانی ونگاهی کاملا پنهانی...
پسرکی هرروز منتظرسر آن کوچه ودخترکی خندان با نگاه زیر چشمی در حال رد شدن فقط باگفتن یک کلمه آنهم سلام
کوچه...
قطرات سیل شده باران اشکهایم دیگر کویر گونه هایم را سیر آب نمیکند . تاوقتی چتر یادت آدرس اشتباه میدهدبه ابرهای خیالم
✍️رضا کهنسال آستانی
عجب سرنوشتی داشتی مادر
وقتی بودی ؛ مجروح زیر بمباران حرف وحدیث ها
بی پناه ، بی چتر خیس زیر باران پچ پچ ها
واما امروز چقدر راحت به خوابی عمیق فرو رفتی در خانه جدیدت آنقدر سنگین که وقتی نامت را صدا میزند روحانی نشسته بالای خانه ابدی ت...
لبهایت همچون پسته دامغان ...
ومن در حسرت پسته ی رسیده ای که هیچوقت به فصلش وبه وقتش نرسیدم !
من همیشه دیررسیدم ؟
یا تو همیشه بسان میوه کال ونرسیده ای حالا به هر وقتی وبه هر فصلی ؟؟؟؟؟؟
✍️رضا کهنسال آستانی
عشق تو برایم موسیقی در حال اجرا در کنسرتی ست واقع در یکی از بزرگترین ومعتبرترین سالنهای دنیا سالنی مملو از شور ومن بواسطه دلم بلیتش را تهیه کردم. وتومتبحرترین رهبر ارکستر دنیائی ، که با هر فرمانت یک عضو از جواهر بدنت دلبری را نت به نت مینوازد. ومن...
از صبح آن شبی که رفتی و گُمَت کرده ام باران واژه ها را خودکارم روی آسمان دفتر خاطراتم می گریاند؛ ومن همچنان پشت رنگین کمان پس از باران واژهایم دنبال تو میگردم...
✍️رضا کهنسال آستانی
فاصله پهنای دوشانه ات زمستانی ست
بهنگام نوازش هایم
ونگاهت برایم گرمای تابستان است
لطفا مرا دعوت کن به میهمانی بوسه غنچه باز شده لبهای بهاری ت
آخر تمام فصل ها در تو تعریف شده اند عشق پائیزی م ...
✍️رضا کهنسال آستانی
گفت قلم به دست چقد دلنوشته دلنوشته شد کتاب بفروش
تا کی رقص قلم این چنین پرشور وشتاب بفروش
گفت دلم به قلم میخردآنکه میخواند حتی اگر شعر هایم بی جواب می ماند
✍️رضا کهنسال آستانی
می نویسمت✍️
که یادم بماندیادت چه کرد.
باقلم 🖋 زمان برایم متوقف است ، هم تورو دارم وهم جوانی م را...
بدون 🖋 قلم امروز را دارم؛ یک آدم میانسال با مو ومحاسن سپید وقبری از آرزوی داشتنت که در گورستان دلم دفن شده...
اما درهردوحالت دلتنگ توام ؛ چه...
چشمهایم را میبندم تورا به خودم دعوت میکنم با کمی مکث کنارم مینشینی؛ سی دیِ دکلمه های شکیبایی را پِلی میکنم ( حال همه ما خوب است ، اما تو باور نکن). نفسی عمیق میکشم ودراین دم وبازدم از بوی سیگار حسین پناهی هنگام خواندنش که استشمام کردم سرفه ام...
به وقت وداع وقتی باران خاطره شروع به باریدن میکند؛ واژه ها درگِل افکار گیر میکنند و قدم ازقدم برنمیدارند اینجاست که سکوت به شکل قطرات مُرواریدی از ناودانی چشممان غلطیده وروی گونه خودنمایی میکندودرآن لحظه سیل اندوه ، غمی سنگین ونگاهی دوخته شده به مسیری که راه برگشت برای...
قبله م را گم کرده ام
مادرانه دعایم کن
اوایل اقامه ت به یادم باش
که سلام آخر دیر است
فراموشم کنی
به قنوت نرسیده شک نکن کار من تمام است!؟
✍️ رضا کهنسال آستانی