من پرنده ای آبی رنگ در جنگل های بارانی برای بومیان خسته آواز می خواند. تو صدفی ساکن در عمیق ترین لحظه ی دریا! یا تو بال در بیاور یا من قید بال هایم را میزنم
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را من سردم و سر دم ، تو شرر باش و بسوزان من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
این برگهای زرد به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند قرار است تو از این کوچه بگذری و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر برای فرش کردن مسیرت...
این همیشهها و بیشهها این همه بهار و این همه بهشت این همه بلوغ باغ و و کشت در نگاهِ من پر نمیکنند .....جای خالی تو را!
دلم باران دلم دریا دلم لبخند ماهی ها دلم اغوای تاکستان به لطف مستی انگور دلم بوی خوش بابونه می خواهد... دلم یک باغ پر نارنج دلم آرامش ِتُرد وُ لطیف ِصبح شالیزار دلم صبحی سلامی بوسه ای عشقی نسیمی عطر لبخندی نوای دلکش تار و کمانچه از مسیری دورتر...
پاییز این اتفاق عزیز نه عاشقانه است نه غمگین پاییز زنی تنهاست موهایش را با عشق ببافید پاییز مردی تنهاست در خیابان دست هایش را با عشق بگیرید قدم بزنید پاییز را درک کنید از کنارش ساده رد نشوید
دست مرا بگیر که باغ نگاه تو چندان شکوفه ریخت که هوش از سرم ربود
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری؟؟!
مگر جانی که هرگه آمدی ناگه برون رفتی؟ مگر عمری که هر گه می روی دیگر نمیایی؟!!
منِ بیمایه کجا؟! یوسفِ حُسنِ تو کجا؟ راضیام از تو به من سهم برسد
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
هر که خود داند و خدای دلش که چه دردی ست ، در کجای دلش
. آبادی میخانه ز می خوردن ماست خون دو هزار توبه بر گردن ماست گر من نکنم گناه رحمت چه کند آرایش رحمت از گنه کردن ماست
غافِل ڪُند از کوتهی عُمر شڪایَت شب در نظر مردُم بیدار، بُلندَست
هم در به دری دارد و هم خانه خرابی عشق است و مزین به هنرهای زیادی بیچاره دل من که در این برزخ تردید خورده ست به اما و اگرهای زیادی
میترسم از آن چشم سیه مست که آخر از ره ببرد صائب سجاده نشین را
زحمت چه میکشی پیِ درمانِ ما طبیب؟ ما نمی شویم و تو..... میشوی
می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش..!
آدم باز نشسته ،نویسنده می شود نویسنده باز نشسته، منتقد منتقد بازنشسته، فیلسوف فیلسوف باز نشسته، دیوانه دیوانه باز نشسته، شاعر (نه نه ببخشید ، شاعر، شاعر به دنیا می آید ) دیوانه بازنشسته، آدم می شود !
همه جا قصه ی دیوانگی مجنون است هیچکس راخبری نیست که لیلی چون است
کاشکی سَر بشکَند، پا بشکند، دل نشکند سرگذشت دل شکستن بود و بَس جانکاه بود...
کیَ ام من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان نه آرامی ، نه امیدی نه همدردی، نه همراهی...........
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
درگیر این آشپزخانه ی کوچکم در جهانی که باید خیلیییی بزرگ باشد سرزمین هایش را دیده ام کوههایش را دریاهایش را در کتاب جغرافیای دخترم من اما همچنان درگیر این آشپزخانه ام که آسمان کوچکش را حتی بخار یک فنجان چای هم می تواند برایم ابری کند.