عشق ، داغی ست که تا مرگ نیاید نرود ...
اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم شب بخیر
اگر کلافگى هاى یک زن را دیدى بدان خوب است فقط دارد حافظه اش را پاک مى کند به چیزهاى بهترى فکر کند..
پروانه هم شبیه من از ساده لوحی اش ؛ دلبسته ی گلی ست که درکش نمی کند
و کسی که تورا دیده باشد پاییز های سختی خواهد داشت
مرا به هیچ بدادی ومن هنوز بر آنم که از وجود تو به عالمی نفروشم
می نویسم باران دیگر پروانه و باد خود می دانند پاییز است یا بهار
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
خدایا در این روز آدینه پناهمان باش و ارامش ، سلامتی سعادت و سرور قلبی را نصیبمان کن
زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کن تا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر
ز دست این دل دیوانه مستم درون سینه دشمن میپرستم ندیده دانهای از وصف دلدار به دام دل گرفتارم گرفتار بدینسان خسته کسرا دل مبادا کسی را کار دل مشکل مبادا
عشقت را از یاد برده ام اما چه کنم که هنوز پشتِ هر پنجره تو را می بینم ...
شهرهای دنیا نقطههایی خیالیاند روی نقشهی جغرافیا همهی شهرها جز یک شهر شهری که عاشقت شدم آنجا شهری که خانهی من شد بعد از تو.
من می توانم جای سیگار نقاشی بکشم، با دوغ مست کنم، با وسایل خانه تمام شب را تانگو برقصم و به جای تو بالشتک دوران کودکی ام را در آغوش بگیرم... تو برای فراموش کردن کسی که بی نظیر دوستت داشت چه خواهی کرد ؟
مَزرعِ سبزِ فلڪ دیدم و داس مَهِ نو یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگام درو گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو
خزان به قیمت جان جار میزنید اما بهار را به پشیزی نمیخرید از من
دیروز چون دو واژه به یک معنی از ما دو نگاه هر یک سرشار دیگری اوج یگانگی و امروز چون دو خط موازی در امتداد یک راه یک شهر یک افق بی نقطه ی تلاقی و دیدار حتی در جاودانگی
من نگاهش میکنم، او هم نگاهم میکند او برای دل بریدن، من برای دل بری عشق یعنی، تار موهای تنت می ایستند هر زمان که اسم او را، روی لب می آوری
چقدر نقشه کشیدم برای زندگی ام بعید نیست که آن را به باد دهد .... یادش گرامی.
توخوب ِمطلقی؛ مَن خوب ها را با تومی سنجم بدینسان بعد از این خوبی تازه خواهدیافت!
مرا بپیچ در حریرِ بوسہ ات مرا بخواه در شبانِ دیرپا مرا دگر رها مکن مرا ازین ستاره ها جدا مکن ...!
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم بدین دو دیده حیران من هزار افسوس که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
چون صاعقه، درکوره ی بی صبری ام امروز از صبح که برخاسته ام، ابری ام امروز...!
شبهای دراز بیشتر بیدارم نزدیک سحر روی به بالین آرم میپندارم که دیده بی دیدن دوست در خواب رود، خیال میپندارم......! شب بخیر