هر کجا غم نیست، آنجا زندگانی مشکل است زین سبب آدم به تعجیل از بهشت آمد برون
از درون سیه توست جهان چون دوزخ دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
نیست در دیده ما منزلتی دنیا را ما نبینیم کسی را که نبیند ما را
دلبرا یک بوسه دادی این قدر نازت ز چیست؟ گر پشیمان گشته ای بگذار در جایش نهم..!
سر به هم آورده دیدم برگ های غنچه را اجتماع دوستان یک دلم آمد به یاد.
میکند روزه ماه رمضان عمر دراز مد انعام درین دفتر و این دیوان است
از تماشای تو چون خلق نیارند ایمان ؟ کافرَست آن که تُرا بیند و بیدین نشود !
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد
به یک رفیقِ موافق بساز در عالم منافقانِ جهان را به هم گذار و برو
قفس تنگ فلک جای پر افشانی نیست یوسفی نیست درین مصر که زندانی نیست
دلگیر نیستم که دل از دست دادهام دلجوییِ حبیب به صد دل برابرست
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را ... رنگین شود ز یک گل خورشید ، باغ صبح
گر گلوگیر نمیشد غمِ نان ، مردم را همهی روی زمین یک لبِ خندان میشد
تهمت سرمه به آن چشم سیه عین خطاست سرمه گردیست، که خیزد ز صف مژگانش
از مردمِ افتاده مَدد جوی که این قوم با بی پر و بالی ، پر و بال دگرانند ...
که میآید به سروقت دل ما جز پریشانی؟ که میپرسد بهغیراز سیل، راه منزل ما را؟
دل رمیده ی ما را به چشم خود مسپار سیاهِ مست چه داند نگاهبانی چیست
دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توست دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
یوسف من بیش ازین در چاه ظلمانی مباش تخت کنعان خالی افتاده است زندانی مباش
از دیدن رویت دلِ آیینه فرو ریخت هر شیشهدلی طاقت دیدار ندارد
هیچ کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بُوَد و دلبر او دیر کند .
سخت می خواهم که در آغوش تنگ آرم تُرا هر قدر افشرده ای دل را ، بیفشارم تُرا
چون وا نمیکنی گرهی / خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست