متن علی معصومی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات علی معصومی
شیرین شکران
شلاق ندامت چه زنی بی خبران را
ویران چه کنی کلبه این دربدران را
سودازدگان را غم رسوا شدنی نیست
پنهان چه کنی پردگی جامه دران را
آلوده به جز فتنه و آشوب ندیدیم
مژگان پر از کینه ی چشم نگران را
وقتیکه امیدی به طلوع سحری نیست...
کوکبه ی آفتاب
خمار درد تو هستم شراب می خواهم
هوای مستی و حالی خراب می خواهم
شرنگ شعله عشقم علاج بدنامی است
زلال باده و قلبی کباب می خواهم
اگرچه سردم و خاموش مثل خاکستر
به جان خسته خود انقلاب می خواهم
قسم به غمزه بودای هر دو چشمانت...
زندگی ۲
زندگی زیباتر از نام و نشان و کیمیاست
ثروتی بالاتر دریای الماس و طلاست
خوشتر از باران شالیزار و شب های کویر
بهتر از رقص گلی در کوچه باغی آشناست
زندگی پژواک هستی در سلام مادر است
مثل لبخند پدر یادآور لطف و صفا است
لحظه ناب و...
جایگاه بلند
اشتیاق رخ ناز تو پر و بال من است
کوچه رهگذرت کعبه آمال من است
ای بنازم به تو و آن همه زیبایی و مهر
سایه سار نظرت شوکت اقبال من است
سرنوشتی که قضا روزی ما کرده ببین
من بدنبال تو و غصه بدنبال من است
آن...
پرتوی از روشنا
دیدی که آخر با غمت همخانه گشتم
آواره ی بوم و بر و کاشانه گشتم
از خود بریدم تا بگیرم دامنت را
ناغافل از کل جهان بیگانه گشتم
در شامگاه رقص گیسوی سیاهت
افتاده ای در گوشه ی ویرانه گشتم
آنشب که یادت را در آغوشم کشیدم...
ضامن آهوترین غم های عالم
میلاد امام رضا ع
طاق ایوانی طلانی می کند خورشید را
صحن زیبایی هوائی می کند امید را
نوری از گلدسته می پاشد بسمت آسمان
می دراند رشته رشته پرده تردید را
رقص بال هر کبوتر پیش چشم زائران
مُهر الطاف و اجابت می زند...
آسمان آبی کابل
هرکه از انگور نابت دانه ای نوبر کند
از بدخشان۱ تا مزارت۲ قصه از گوهر کند
آسمان آبی کابل۳ فکار از چیستی؟!
کاش روزی باغهایت سبزه را باور کند
مردم شهر تو در فصل بهار دیگری
یاد گلشت و صفای در دامن بابر۴ کند
ژاله ریزد کوه...
در مسیر کوچ بی پایان
روزیکه باران می زند بر صخره ی عریان
وقتیکه سوتک میشود هر شاخه ای در باد
باید برایم زورقی باشی که با امواج
راه سفر گیرم به سمت هر چه بادا باد
====
آواز رود و باد و باران با تو نزدیکست
صدها چکاوک در...
برگ زمین خویش باش
◇◇◇◇
گوهر دُردانه و نقش نگین خویش باش
دست انگشترفروز آستین خویش باش
عمر کوتاه بشر سرمایه ی فردای اوست
میزبان لحظه های نازنین خویش باش
پرتو آئینه از خوب و بد تصویر ماست
همدم و همراه قاب راستین خویش باش
از قناعت مور تسلیم سلیمان...
مرا همرهی کن
به گوشم شب بیقراری
سخن های مستانه گفتی و رفتی
در آلونک سوت و کورم
دمی قصه ام را شنفتی و رفتی
چه می دانی از روزگاری
که باخود دمادم به جنگ و ستیزم
و دستان خود را به دستم
ندادی که از جای خود برنخیزم
همان...