پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
عطر نارنج دارد نفسموقتی از تو میگویمنارنجی میشود جهانمبا هر خیالی که برایت می بافنمو تو ناب ترین بوم نقاشی پاییزیکه دیریست از حال ناخوشم، خیالی خوش برای شعر هایت ساخته ای.......«فاطمه دشتی»...
به راستیتو کیستیکه قلبم بشکستیبی وفا نیستیشنیدستی که در قلبم نشستی؟!ندادی دست دوستیمرا قلبا نخواستی«فاطمه دشتی»...
پاییز بی وفا نبود بی وفایی از خود برگ بوددرست مثل خودت که موسیقی آرام بخش مهر را با صدای خش خش برگ ها برایم تدایی میکردیبا مهر یا بی مهر پاییز را بیشتر از آنچه که هست دوست دارم چون گوشم پرست از موسیقی بی کلام خش خشِ قدومت«فاطمه دشتی»...
کاش بودی و میدیدی تقاص نبودنت را قلبم چگونه از خونابه های چشمانم گرفت دیگر نه به امروز های بی تو و نه به دیروز های با تو می اندیشم فقط از فرداها میترسم فرداهایی که برای به آغوش کشیدنت سر از پا نشناسم تو سرزنشم کنی و من خونابه های چشمانم را پیشکش خرید نازت کنم.....نه مجنون نیستم فقط میگویم تا شاید به دستان باد پیام لب هایم زمزمه غنچه لبانش باشد«فاطمه دشتی»...
مانع بلاتکلیفی ام شدی چاره ای جز خاموش بودن ندارم این بار باید فرهاد وار دل بِکَنَم با رفتنت اتفاق خاصی نیفتاد اما قلبم چاره ای جز از کار افتادن نداشت نه ناگهان محو شد نه رفت که برگردد فقط کمی مکث کرد درست همان جا که باید دوستم میداشتی«فاطمه دشتی»...
نه جانم خیال دور شدن از تو را ندارم،در فراسو ها بر روی ابرِ خیالِ با تو بودن سیر میکنم،به فکر محو شدنم نباش جانم هم بگیرند با سلامت دوباره زنده میشوم«فاطمه دشتی»...
گاهی برای از تو نوشتن کم می آورمباور کن....تمامی این نوشته های شبانه بهانه ستتنها میخواستم بگویم : ای حضرت معشوقه بی وفا،دلم برایت تنگ شد ست و بس.....«فاطمه دشتی»...
وفای ماندنت را کنار تک تک خیال بافی هایم دیدمخیالاتی که با قایق های رنگارنگ کاغذی روانه نیلِ نیلگون کردمهر بار تو را می دیدم چهره ات همانند شاخه های در هم کشیده سیب،همان قدر شیرین و زیبا با گونه هایی سرخ از شرم میخ کوب زمین بودهر بار شکوفه ای از لبخند بر لبم ظاهر میشد با نگاه های تحقیر آمیزت پر پرشان میکردی اما کمی نمیگذشت که تمام شکوفه ها را جمع میکردی و به خدمت قایق های رنگارنگ خیالم روانه نیل میکردی چقدر دیر فهمیدم که پر پر کردن شکوفه...
اندی پیش به دور از چشم کسی خاطرم هست که با هم خیالی بافتیمخیالی که گل های رز از رنگِ پریده ی آجر هایش تقلید کرده بودند به یاد دارم در آن خیال شیرین برایم فرشی آمیخته از اطلس های بهشتی پهن کردی تا دانه های خرمایی موهایم را بچینیتو همراه طنین بلبل ها بودی و من غزل غزل عاشقانه هایم را مملو از نگاهت میکردمحواس قلبم پرت آوای دل فریبت بود که به خود آمدم و خود را زیر سایه درختان این شهر غرق در بوسه های مرگ دیدم.......«فاطمه دشتی»...
سر برگزار بر بالین شکسته های قلبمبال یخ زده اشک هایم را حس میکنی؟!عجیب شاکی ست چشمانم از روزگاری که بی تو میگزرد کمی بدم از عشقت در ضمیر ناخودآگاهم، میخواهم دچار شوم، دچار تو، دچار عشقی که پایانش آغوشی از جنس بند تن تو باشد......«فاطمه دشتی»...
مراقبم باش چون چشمانتسخت به آغوشم بکش تا از تمام ضمایر دیگری جز تو پاک شوممن فتح شده سپاه چشمان تو امبر ویرانه های دلم حاکم تویی،فرمانروایی کن و بساز آبادی بر خرابات پایتخت این قلبِ شکسته که بتازم تا بی نهایت برای ترسیم با تو بودن.....«فاطمه دشتی»...
بر سر کوچه بن بست دلم خیمه زدمتنها با مرور چشمانت دلم پیر میشودالتماست میکنم برگردتنها این غرور برایم مانده بود آن هم حراج نگاهت.......«فاطمه دشتی»...
این پاییز هم گذشت مردادی دیگر منتظر می مانم تا بیایی و حواست را در حیاط خیالم بی خیال رها کنی و من حوض آبی نگاهت را بی حد و مرز بر ایوان دلم رنگ کنم.....«فاطمه دشتی»...
شبیه مرداب بغلم کنبوسه ای کنج لبم بنشاننگاهت مزاحم نیستبرای کشتن اجازه نیاز نیست..... ...«فاطمه دشتی»...
خورشیدرا بگو که نتابد ز پشت ابر چون صبح من به خنده ات آغاز میشود . ....
پاییز هم گذشت و دلت عاشقم نشدچشم انتظار سوز زمستان و بهمن ام...
از سبوی لبت نصیبم کن من خمارم،روانی ام،مستمبغلم کن که اعتراف کنم اَشْهَدُ أَنَّ عاشقت هستم...