متن فاطمه دشتی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات فاطمه دشتی
عطر نارنج دارد نفسم
وقتی از تو میگویم
نارنجی میشود جهانم
با هر خیالی که برایت می بافنم
و تو ناب ترین بوم نقاشی پاییزی
که دیریست از حال ناخوشم، خیالی خوش برای شعر هایت ساخته ای.......
«فاطمه دشتی»
به راستی
تو کیستی
که قلبم بشکستی
بی وفا نیستی
شنیدستی که در قلبم نشستی؟!
ندادی دست دوستی
مرا قلبا نخواستی
«فاطمه دشتی»
پاییز بی وفا نبود
بی وفایی از خود برگ بود
درست مثل خودت که موسیقی آرام بخش مهر را با صدای خش خش برگ ها برایم تدایی میکردی
با مهر یا بی مهر پاییز را بیشتر از آنچه که هست دوست دارم چون گوشم پرست از موسیقی بی کلام خش...
کاش بودی و میدیدی تقاص نبودنت را قلبم چگونه از خونابه های چشمانم گرفت دیگر نه به امروز های بی تو و نه به دیروز های با تو می اندیشم فقط از فرداها میترسم فرداهایی که برای به آغوش کشیدنت سر از پا نشناسم تو سرزنشم کنی و من خونابه...
مانع بلاتکلیفی ام شدی چاره ای جز خاموش بودن ندارم این بار باید فرهاد وار دل بِکَنَم با رفتنت اتفاق خاصی نیفتاد اما قلبم چاره ای جز از کار افتادن نداشت نه ناگهان محو شد نه رفت که برگردد فقط کمی مکث کرد درست همان جا که باید دوستم میداشتی...
نه جانم خیال دور شدن از تو را ندارم،در فراسو ها بر روی ابرِ خیالِ با تو بودن سیر میکنم،به فکر محو شدنم نباش جانم هم بگیرند با سلامت دوباره زنده میشوم
«فاطمه دشتی»
گاهی برای از تو نوشتن کم می آورم
باور کن....
تمامی این نوشته های شبانه بهانه ست
تنها میخواستم بگویم : ای حضرت معشوقه بی وفا،دلم برایت تنگ شد ست و بس.....
«فاطمه دشتی»
وفای ماندنت را کنار تک تک خیال بافی هایم دیدم
خیالاتی که با قایق های رنگارنگ کاغذی روانه نیلِ نیلگون کردم
هر بار تو را می دیدم چهره ات همانند شاخه های در هم کشیده سیب،همان قدر شیرین و زیبا با گونه هایی سرخ از شرم میخ کوب زمین بود...
اندی پیش به دور از چشم کسی خاطرم هست که با هم خیالی بافتیم
خیالی که گل های رز از رنگِ پریده ی آجر هایش تقلید کرده بودند
به یاد دارم در آن خیال شیرین برایم فرشی آمیخته از اطلس های بهشتی پهن کردی تا دانه های خرمایی موهایم را...
سر برگزار بر بالین شکسته های قلبم
بال یخ زده اشک هایم را حس میکنی؟!
عجیب شاکی ست چشمانم از روزگاری که بی تو میگزرد
کمی بدم از عشقت در ضمیر ناخودآگاهم، میخواهم دچار شوم، دچار تو، دچار عشقی که پایانش آغوشی از جنس بند تن تو باشد......
«فاطمه دشتی»
مراقبم باش چون چشمانت
سخت به آغوشم بکش تا از تمام ضمایر دیگری جز تو پاک شوم
من فتح شده سپاه چشمان تو ام
بر ویرانه های دلم حاکم تویی،فرمانروایی کن و بساز آبادی بر خرابات پایتخت این قلبِ شکسته که بتازم تا بی نهایت برای ترسیم با تو بودن........
بر سر کوچه بن بست دلم خیمه زدم
تنها با مرور چشمانت دلم پیر میشود
التماست میکنم برگرد
تنها این غرور برایم مانده بود آن هم حراج نگاهت.......
«فاطمه دشتی»
این پاییز هم گذشت مردادی دیگر منتظر می مانم تا بیایی و حواست را در حیاط خیالم بی خیال رها کنی و من حوض آبی نگاهت را بی حد و مرز بر ایوان دلم رنگ کنم.....
«فاطمه دشتی»
شبیه مرداب بغلم کن
بوسه ای کنج لبم بنشان
نگاهت مزاحم نیست
برای کشتن اجازه نیاز نیست..... ...
«فاطمه دشتی»